مثل پرستویی که در آتش با جوجه هـــــــــــــایش قصه می گوید
بزغاله های ساده تر از آب هرگــــــــــــــــز نمی فهمند مهمان را
چشمم به سمت کوه می چرخد جایی کــه با تو بغض می کردم
زیر درختی که خدا با ما در چشم تو میخوانـــــــــــــــــــد قرآن را
از خشک سالی های پی در پی با چشم هایت شکوه می کردی
یک بوسه ات گل کرد در باران بر ایل هــــــــــــــــم رزق فراوان را
از دختر خانی که می پیچید پشت سکوت بوتــــــــــــه ها در من
در چشم هایت سخت می دیدم بغضی شبیــــــه بغض زندان را
من زیر باری از تصورها جــــــــــــــــــــــای تو را تصویر می کردم
در یک غزل مانند شاعرها در یک بغـــــــــــــل از گریه ، عرفان را
حالا منم اینجا بدون تو زیر درختی که غــــــــــــــــــــزل می داد
بر تخته سنگی جای تو خالی مثـــــــــل بیابانی که طوفان را ....
جابر ترمک