باز قلم در نفس ِ ضد ِ حال ، رفته در این جوهر ِ قال و مقال ،
کتف ِ مرا نیست خدایا دو بال ، بسته چرا پنجره ی روزگار؟
بسته چرا روزنه ی آسمان، لقمه ی نان ،خشک تر از استخوان،
حاشیه ی شهر از این مردمان ، پر شده اما من و ما را چه کار؟
ربط به ما هیچ ندارد نگو، پنجره ای بسته همین روبرو،
یخ زده تا شعر سخن در گلو، شاعر بدبخت نشد شاملو
قِل قِلی و گِرد همه توپ ها، روی زمین ، روی مدار ِ هوا،
بازی ما خاکی و بی ادعا ، آن طرف ِ خاک ، گل و سبزه زار
شکل ترازو ست که مشکل شده، پای قلم یک سره در گل شده ،
اصل ِ مدارک همه باطل شده، شربت ِ ما زهر ِ حَلاحِل شده
این قلم ِ سوخته را بشکنی؟ ، پنجره ی دوخته را بشکنی؟
شیشه ی افروخته را بشکنی؟ ، جان به لبت آمده از انتظار؟
جان به لبت آمده چاهی بزن، مرد تکانی بده ... راهی بزن
در شب تاریک پگاهی بزن ، دست ِ دعا گاه به گاهی بزن
شخم بزن مزرع ِ خشکیده را، زنده کن این مرده ی پوسیده را
داد بکش آدم ِ خوابیده را ، وقت تلاش است و کمی افتخار
اکرم بهرامچی
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/7/12 در ساعت : 22:50:38
| تعداد مشاهده این شعر :
1536
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.