به نفع ما نبود پر کشیدن به ما کشیدگیّ پر نیامد
برای بدرقه –پس از شکستن- به جز لجاجت خطر نیامد
سر بریده مانده بود و دره! رسیده ام به قله تا بمیرم
شب ادامه دار ِ تا ابد شب! شبی که کم نشد که سر نیامد
به نفع ما نبود پرکشیدن پرنده با بهار تا نمی کرد
سوار را ندیده سر بریدند غبار با سوار تا نمی کرد
کجاست آن ستاره ی دل آشوب؟ که گفته بود شب،ضرر ندارد
که مشت ِ ماه ِ با ستاره های ِ شب ِ ادامه دار تا نمی کرد!
رَحِم اجاره کرد سایه تا بعد تمام راه نطفه را ببندد
مسیر را به سمت دره پیچاند که اشتباه، نطفه را ببندد
به نیت دخول، جاده را بست اشاره ی به کوه را بلد شد
نشست پشت ابر تا که شاید دوباره ماه نطفه را ببندد
برای رنج ابرها دلم سوخت که درد زایمانشان عبث بود
شب ادامه دار بی سر و ته! شبی که آرزوی مرگ، بس بود!
نه حوض مانده بود و عکس ماهی نه ماه مانده بود تا بزاید
خبر رسید و شانه ها شکستند: که تا سقوط ابر، یک نَفَس بود!
بلندتر شدم که پا بگیرم زبان سایه رفت در دهانم
اشاره کرد: هیس! حرف کافی ست! تمام شد جسارت بیانم
کدام لکه ی ندیده آب است؟ کدام لکه وحشت سراب است؟
چقدر تشنه بود دستم اما شکسته بود خواب استکانم!
گذشته آب از سر بریده هوار روزگار را شنیدیم
بلندتر شدیم تا بخندیم که هق هق بهار را شنیدیم
به نفع ما نبود پرکشیدن همین که خواستیم پا بگیریم
همین که بال هایمان به هم خورد صدای انفجار را شنیدیم!