ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



این سفر شعر... بخش سوم

همه مصمم بودیم که روز بعد برای رفتن به خجند آماده شویم. شام مهمان رایزن فرهنگی بودیم که نظام یکی از ادیبان به نامشان هم در این ضیافت شرکت کرد. البته در مراسم شعرخوانی حاضر نشد.
سوپ عجیب و لذیذی را خوردیم و غذاي اصلي بلغور و گوشت کباب شده بود. طبع عجیبی دارند این تاجیکان. در همه غذاهاشان دنبه و گوشت حرف اول را می زند کم دیدم غذای گیاهی بخورند.گوشت و کمی شبت روی آن. ماست چکیده ي روی میز هم خیلی به دلم نشست. گوشت را بین دوستان تقسیم کردم و بلغور را خوردم. از گلويم پايين نرفت چون كباب را كه ديدم ياد مشكات افتادم و پل انزلي كه زير آن چند كبابي حال و هواي آدم را موقع قدم زدن و تماشاي مرداب و بافت سنتي شهر عوض مي كند. به كباب مي گويد "كباك" و هر وقت مسيرم به پل بخورد بايد حتي شده يك سيخ كباب را مهمانش كنم.ضیافت که تمام شد چند عکس گرفتیم و با لاله دختر تاجیکی که در آن رستوران کار می کرد و بی کم و کاست زیبا بود عکس گرفتم. قرار شد شب در اتاق 203 طبقه 6 جلسه بگذاریم که چگونگی رفتن به خجند را بررسی کنیم. به پايتخت رسيديم و من در مسير چشم از معماري با شكوه شهر بر نمي داشتم. مجبور بودم سرم را برگردانم تا بيشتر نگاه كنم. به اتاق آقايان رفتيم و جلسه غیر رسمی شروع شد. قرار بود با دو ماشین یا هوایی برویم من نظرم را گفتم دلم می خواست با یک ماشین سفر کنیم و طبیعت زیبا و وحشی کوهستان را از دست ندهیم نقطه مقابلم بدیع بود. استاد امینی و فریبا هم با من هم عقیده بودندآقای قزلی نظر تک تک مان را پرسید فقط بدیع مخالف بود البته حق هم داشت. فردای آن روز چمدان ها را بستیم و من میوه هایی را که در یخچال داشتیم شستم و در نایلون ریختم و با این فکر که یک راه چهار، پنج ساعته پیش رو داریم میوه ها را با خودم به ماشین بردم. اول آشنایی ما با راننده خاطره انگیز جاده های کوهستانی و دره های عمیق و رادیاتورهای خالی و لنت های بی قرار و فرمان های مشت خورده،یعنی بهرام نحیف و ریز نقش با آهنگ تتلو و موزیک هایی شروع شد که به قول استاد امینی از آن دسته آهنگ ها هستند که روی کمر و پای آدم تاثیر می گذارد،تادل آدم. بدیع چرت زنان به عقب ماشین عزیمت کرد و استاد کاکایی و استاد امینی هم نشستند. بعد من و فريبا نشستیم. اقای قزلی هم جلو نشست . انگار اين بهرام از آسمان افتاده بود در پايتخت. تا یک جاهایی خیلی خوب بود سمت چپ ما رودخانه های پر آب و پل های چوبی و خانه های زیبایی که مرا به یاد معماری ماسوله می انداخت ديده مي شد.از استاد امینی خواستم تا براي چندمين بار شعر زیبای سعدی را از حفظ بخواند همان که می گوید "بنشینم و صبر پیش گیرم  دنبالهي کار خویش گیرم." هر چقدر جلوتر می رفتیم خوفی باور نکردنی قلبم را می لرزاند.تلاش کردم وحشتم را پنهان کنم برف های روی شانه خاکی جاده را جدی نگرفته بودم. هر چقدر جلوتر می رفتیم دره ها عمیق تر و کوه ها بلندتر می شد. دست خودم نیست از ارتفاع کوه می ترسم. استاد امینی هم می گفت گرگ ها الان منتظر گوشت شاعران هستند . هر طرف که می رفتم دره هم همان طرف می آمد. بدیع هم خواب بود و غافل. بدیع که می خوابید صدای وای فای استاد کاکایی را می شنیدیم که می گفت: "چرا رفتی چرا من بی قرارم، به دل سودای انگشت تو دارم." در کل وای فای استاد کاکایی با دوست پریشان بود و بی دوست پریشان. ساعت ده صبح بود که راه افتادیم. میوه ها کمی سرگرم مان کرده بود. برف آن قدر زیاد بود که سپیدی اش چشم ها را می آزرد. یک جایی بهرام ترمز کرد و ایستاد. نگاهی به ماشین انداخت و دوباره راه افتاد. چند دقیقه ای نگذشته بود که باز هم ایستاد من مشغول تماشاي طبیعت و زیبایی های کوه بودم البته از دور. احساس کردم این توقف هااندکیجدی است. بدیع که بو برد چه اتفاقی برایمان افتاده، " من می دونستم،من می دونستم " را آغاز كرد. من که خودم از وحشت داشتم می مردم تلخی او بیشتر ناراحتم می کرد. احساس می کردم مقصرم چون بی آنکه با این جاده وحشتناک آشنایی داشته باشم يك پیشنهاد غير منطقي دادم. فریبا و استاد کاکایی و استاد امینی درست لب پرتگاه عکس می گرفتند و من فقط داد و هوار راه می انداختم باور نمی کردند داشتم سکته می کردم کفش فریبا پاشنه بلند بود یعنی اگر یکی از خرده سنگ ها زیر پاشنه کفشش می لغزید ... فکرش را که می کردم فریاد می کشیدم . بهرام نبود رفته بود آب تهیه کند. رادیاتور آب خالی کرده بود. من همین که آمدم یک قدم روی برف ها بردارم تا کمر در برف فرو رفتم شانس آوردم که برف یخ شده بود وگرنه خدا مرا روزی گرگ ها می کرد انگار زیر برف ها خالی بود. فریبا دقیقا در یک قدمی من بود و صحنه را از دست نداد. دوربینش را روشن کرد و هی عکس گرفت.می خندیدیم.در کل در تمام سفر این انگشت ما از روی دوربین تکان نخورد بلاخره دستم را گرفت و بارانی ام را از چمدانم در اوردم و پوشیدم و مانتوی گِلی و برفی را درآوردم. بهرام نیامد که نیامد سرگرم نقاشی کشیدن روی گرد و غبارماشین بهرام بودم با ناخن. نمی دانستیم چه بر سرمان می آید در آن جاده کوهستانی و برفی. تازه این اول ماجرا بود و ما بی خبر از آنچه پیش رو داریم یک ساعت و نیم از رفتن بهرام می گذشت که سروکله اش پیدا شد. انگار درد آقای قزلی هم کمتر شده بود به لطف شش آمپولی که قبل از حركت به خجند، به او تزریق شد بود. خسته شده بودیم دلمان می خواست زودتر برسیم. تصویری که از آقای احمدوند داشتیم یک تصویر بسیار مهربان و شریف بود. اما کوهستان و گرگ های گرسنه انتظارمان را می کشیدند. تونل های طویلی را در مسير دوشنبه به خجند پشت سر گذاشتیم تونل هایی که يكي از آن ها را ایرانی ها کار کرده بودند و البته طولاني ترين و مشكل ترينش كه هيچ كشوري حاضر به ساختش نشده بود تونلي كه مسير را دو ساعت كوتاه تر می كرد. برای ناهار نگه داشت در قلب یک روستای زیبا در بین راه. درست شبیه سفره خانه های مسیر بندرانزلی به آستارا بود. با یک بخاری ذغالی. سوپ لذیذی برایمان آوردند در منوی آنها ماکرون هم بود من با همان ذهنیت که قرار است با ماکرونی روبرو شوم سفارشم را با صدایی غرا اعلام کردم بدیع مامور شدبه آشپزخانه سرک بکشد نوبت به استاد کاکایی که رسید گفت باید وکیلم بیاید.استاد كاكايي هم گشته بود در جهان و آخر كار وكيلي برگزيده بود كه مپرس!وکیلش که بدیع بود یک غذای گوشتی سفارش داد و استاد کاکایی مرغ. خدا الهی صبرشان بدهد. نمی دانم باز هم منوی مرغ را در رستورانی انتخاب می کنند یا نه . می خواستم بگویم استاد! آدم مرغ را در خانه خودش به زور دلمه و هویج و پیاز سرخ کرده و دانه انار ترش و هزار و یک مزه،آن هم به لطف نوشابه و دوغ هضم می کند. به هر حال مرغکتااستاد کاکایی را دید حزین شد. چند ثانيه يك بار به ضرب چنگال به گوشه بشقاب عزیمت مي کرد و دوباره با شرمندگي بر مي گشت. ظواهر نشان می داد که شرمنده طبع استاد است و بس. حس مي كنم استاد تا مدتي خودشان را از ديدن، چشيدن و شنيدن هر چه كه به مرغ مربوط مي شود محروم كند حتي مرغ سحر. نمی دانم گفتن از سرویس بهداشتی درراه اینجا جایز است یا نه. فقط همین که می شد به عنوان یک اثر باستانی از انسان های اولیه دورش سیم خاردار کشید. کافر نبیند آنچه ما دیدیم چند دور فقط دورش چرخیدیم و خزیدیم که یعنی منظور آن خانم از سرویس بهداشتی همین چاله غیر بهداشتی یک گورکن است؟!  انگار یک نفر را فرستاده بودند که دو ضربه با نیش کلنگ به زمین بزند و زود برگردد دقت کنید فقط دو ضربه. بهرام هم با ما از غذا خورد. یادم رفت که بگویم ماکارون آن ها با ماکارونی ما فرق داشت تفاوتی بسیار بسیار زیاد. دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه   هر دو جانسوز است اما این کجا و آن کجا. ماکرون یک ضربه بصری شدید را به همه وارد نمود. حدود ده ماکارونی لوله ای که روی آ ن دمبه پاشیده بودند و روی آن شبت. زبانم بند آمده بوداز آن همه خلاقيت. خبری از رب و پیاز سرخ کرده نبود. دلم می خواست یکی زير گوشم بزند. مگر می شد؟ تفاوت اینقدر. غذا كه آمد نمي توانستم به مشكات فكر كنم چون مطمئن بودم اين بشقاب را بر مي گرداند به من. خواستم دوستان هم بی نصیب نباشند ماکارون را بین شان تقسیم کردم بعد مثل همیشه چای بعد از غذا آمد. چای سبز متداول بود. آن هم در پیاله. اصلا چیزی به اسم استکان و نعلبکی و... من در این سفر ندیدم. چای را در پیاله می نوشیدند. بعد از غذا و چای از طبیعت زیبای آن روستا بهره بردیم. فریبا مثل همیشه محو درختان شده بود. درختانی با گیسوان پریشان که هیچ شباهتی به شاخه نداشت. انگار دختری با ریشه های تنیده در خاک و موهای مجعد از زمین روییده بود. درخت، دختركی بود که می خواست درخت باشد. با فریبا به نرده یک خانه قدیمی تکیه داده بودم که دیدم لب رودخانه یک ماشین تصادفی افتاده - از همان هایی که در ایران در عوارضی ها روی داربست می گذارند و می نویسند عاقبت سرعت غیر مجاز-چیزی از آن باقی نماندهبود. ماشین آبی بود. با دقت بیشتری نگاه کردم احساس کردم کسی در آن بی حال و بی رمق افتاده بعد احساس کردم تکان می خورد جلوتر رفتم دیدم استاد کاکایی و بدیع در حال صحنه سازی یک تصادف ساختگی هستند فکرش را هم نمی کردم این تصاویر بخش جدانشدنی سفرمان شود و چه قدر خندیدیم تا سختی و خطر راه کوهستان را فراموش کنیم. حتی بدیع هم دیگر شاكي نبود که چرا چنین پیشنهادی دادی و "من می دونستم من می دونستم." حرکت کردیم یکی دو روستا را پشت سر گذاشتیم بالاتر و بالاتر می رفتیم حدود ساعت چهار بود احساس می کردم نصف راه را هم نرفته ایم. نزدیک یک پمپ بنزین در یک سه راهی بهرام راه دان نگه داشت و لرزه بر اندام ما افتاد این بار دیگر آب نبود که لنت بود این بار باید بر می گشت به یک آبادی با یک ماشین دیگر و لنت نو می خرید. ما هم زمزمه مي كرديم
بهرام كه لنت مي گرفتي همه عمر    ديدي كه چگونه لنت بهرام گرفت
کم کم به این نتیجه رسیدم که پيشنهادم از بن وي ران بود .همان جا بود که من زمزمه كردم "جاده های خجند محاله یادم بره" و مصراع دومش را به شکل های مختلف دوستان شاعر سرودند. بهرام رفت و قول داد یک ساعت دیگر راه می افتیم. بهرام یک مرد کم سن و سال بود که 26 سال داشت و نمی دانست همان شبی که می خواست ما را به خجند برساند قرار است مهم ترین اتفاق زندگی اش رخ بدهد. روز و شب عجیبی بود. خیلی عجیب. ما همه با هم دست به دست داديمبرای اینکه حال مان بهتر شود آن ماشین آبی تصادفی را با استاد كاكايي برای گروهی که آقاي خدايارِ رایزن فرهنگی، آقاي احمدوندِ وابسته فرهنگي سفارت ودوستان دیگری که همراهمان نبودند و در آن عضو بودند ارسال کنیم و بگوییم که زبانم لال اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد و کمی خالی بندی برای خنده. سرمان توی گوشی بود فقط می خندیدیم و مشاعره طنز داشتیم و بیت های فی البداهه می سرودیم برای گروه که کمی به نگرانی دوستانی که ما را با این ماشین فرستادند به جاده کوهستانی بیافزاییم. یک ساعتی به این شکل گذشت و بهرام آمد. بهرام این بار با لنت آمد. بهرام راه دان لنت ماشین را جا زد و در سرمایی که خون در انگشت های دست منجمد می شد مرد فنی گروه استاد امینی او را همراهی کرد بدیع هم به سراغش رفت و به او دلداری داد من هم سعی کردم چند دقیقه ای پایین باشم آقای قزلی هم با آن پا درد در سرمای استخوان سوز، تا دقیقه آخر او را رها نکرد.همه می خواستیم برای چند باری که به او گفته بودیم "می خواهیم با یک ماشین دیگر برویم" دلش را به دست بیاوریم و آرامش کنیم تا با خاطر جمع کارش را انجام دهد. حتی بدیع برایش بطری آب گرفت تا دستش را که سیاه شده بود  بشويد. شما که غریبه نیستید بهترین لحظات و زیباترین اتفاقی که می توانست بیافتد همین هم بستگی و یک دل بودن گروه بود. درست وسط عوض کردن لنت تلفن بهرام زنگ زد از بیمارستان بودند چشمانش گرد شده بود نفسش بالا نمی آمد یک نفر پشت خط به او خبر داد که پدر شده است. گفت اسمش را می گذارم محمد. نشست پشت فرمان و آرام آرام به راه افتاد جاده وحشی تر از قبل بود هوا تاریک شده بود جاده سر بالایی بود. انگار قرار بود بلندترین کوه های دنیا را بالا برویم. گر گرفته بودم. به آقای قزلی گفتم شما جلو نشستید،ندیدید چیزی مصرف کند خیلی غیرعادی رانندگی می کند آقای قزلی گفت: "خیالتان راحت خانم نیکوی حواسم هست." اما آقای قزلی نصف راه را در خواب بود. حس عجيبي داشتم. روی یکی از سر بالایی ها از کاپوت ماشین دود غلیظی بلند شد. گاز داد و درست مثل راننده تریلی که قرار است با دیزی پیازی را بشکند و بخورد مشتی کوبید که فرمان را ضربه فنی کرد. دیگر آرام و قرار نداشت. دلم مي خواست فرياد بكشم ( حال امروزم و از كسي نپرس) گاهی اوقات زمین و زمان می خواهند نشود و آدم پافشاری می کند که باید بشود و این اصرار او دلم را شور می انداخت. شارژ موبایل های ما قرمز شده بود و نفس های آخرشان را می کشیدند. نگه داشت و کاپوت را بالا داد کمی ایستاد و دوباره به راه افتاد سر یک گردنه که فکر می کنم بالا ترین نقطه مسیرمان بود براي چندمين بارایستاد چند نفر سر گردنه عسل و حلواهای محلی و آلو و محصولات زمين و باغات اطراف را برای فروش گذاشته بودند درست مثل گردنه حیران بعد از آستارا. فقط آش دوغش کم بود. بدیع مردک تاجیکی را کنار زد و شروع کرد به داد و هوار که بیا این ور بازار و حراج کردیم. بهرام بلند بلند می خندید دلم می خواست هر چه زودتر به سرپایینی برسیم. حالم روحی ام مناسب نبود و نتوانستم خرید کنم هرچند بعد واقعن پشیمان شدم که چرا از آن قیسی ها نخریدم.
 
جاده پر پيچ و خم شروع شد احساس مي كردم به سمت پايين حركت مي كنيم و ديگر از سربالايي خبري نيست. چند دقيقه اي از رانندگي بهرام نگذشته بود كه باز هم براي پر كردن رادياتور توقف كوتاهي داشتيم. از آن جا به بعد به خاطر درد شديد استخوان پاي راستم كه يادگار تصادف سال نود من است و در سرما مرا از پا مي اندازد جلو نشستم كه شايد به لطف بخاري گرم شود. از بهرام سن و سالش را پرسيدم و اينكه مي خواهد براي خانمش كه براي او پسر به دنيا آورده چه چيزي چشم روشني بخرد. من روسري قهوه اي بلند تركمني ام را روي سرم كشيده بودم و باراني آبي به تن داشتم. بهرام از من پرسيد در ايران خانم ها نقاب مي گذارند و صورتشان پوشيده است؟ گفتم مگر من ايراني نيستم؟ من نقاب گذاشتم؟ هر كسي اين حرف را زده براي خودش گفته. باور نمي كرد. نايلون ميوه سبك تر و سبك تر مي شد. مرتب به او ميوه تعارف مي كردم و معادل تاجيكي بعضي از واژه هاي ايراني را مي پرسيدم. جستجوي چشم‌هايش به دنبال تابلوي خجند دلشوره آور بود. انگار اولين بار است كه اين مسير را مي آيد. توي دلم گفتم اي كاش گزهايي كه محمدجواد آسمان با پيك برايم به بهارستان فرستاده بود به نيت سوغاتي براي گل رخسار و عجمي و وهاب را به دستشان نمي رساندم لااقل اگر توي جاده ماندگاريمان حتمي مي شد از گرسنگي نمي مرديم. خوب كه نگاه كردم توي پلاستيك يك گلابي وحشي مانده بود كه بهرام به آن مي گفت نوك و يك نارنگي كه به تاجيكي مي شد ماندارين. راستش را بخواهيد هر وقت مي گفت ماندارين ، ياد آينه مي افتادم و مادربزرگم كه به آينه مي گفت من در آن پيدا. اما فلسفه ماندارينرا نمي دانستم. به هر حال رفتيم و وارد جاده اي شديم كه نه اثري از كوه در آن بود نه دره. و نه خنده هاي همسفرانم از افتادن فشارم در ارتفاعات. احساس مي كردم تاثيرات آمپول و سرمي كه آقاي قزلي را به آرامش رسانده بود داشت از بين مي رفت. همه از سرما مچاله شده بوديم كف پايم بي حس بود بخاري ماشين جواب نمي داد فريبا با اينكه چكمه پوشيده بود از سرماي استخوان سوز در پاهايش مي ناليد. مانتوي آبي ام را كه با آن در برف ها افتاده بودم و گلي شده بود دادم به او كه دور پاهايش بپيچد گرماي جلوي ماشين بهتر بود. نمي دانم چرا بهرام آرام مي رفت. صبرمان سر آمده بود ساعت حدود نه بود و آقاي احمدوند مرتب با بهرام تماس مي گرفت. آقاي قزلي چند دقيقه به چند دقيقه مي گفت خانم نيكوي صدتا. و اين صد تا را طوري مي كشيد كه انگار يك ناخدا فرمان بدهد بادبان ها را بكشيد. من هم مي گفتم:"بهرام صد تا."آنچنان كه چرخ هاي ماشين خود به خود صد تا سرعت مي رفتند. تابلوي خجند را پيدا كرديم و من قريب به صد بار صد تا گفتم. مخصوصا وقتي كه بهرام در مورد پرزدنت سابق ايران صحبت مي كرد و به مردمي بودنش مي رسيد صد تا را بلندتر مي گفتم. انگار انرژي بهرام مثل موبايل هايمان به ته رسيده بود. غرق در شعف و شوق رسيدن به مقصد بودم كه يكبارهبويي تهوع آور در ماشين پخش شد روسري ام را دور بيني ام پيچاندم و شروع كردم به داد و هوار كشيدن كه اين زهرماري چه بود مردك. بهرام مي خنديد. حدسم به يقين تبديل شد و فهميدم خدا به ما رحم كرده كه اين راه به پايان رسيد. ناس بود. يك نوع مواد مخدري كه بين لثه و لب پايين مي گذارند خيلي عادي بود براي آن ها مثل سيگار در ايران. آقاي احمد وند گفت كه به خيابان كمال خجندي بياييد من با يك ماشين شاسي بلند پلاك قرمز منتظرتان هستم. بنده خدا برنامه شام را در خانه اش چيده بود. آن هم چه شامي. بعد از آن كوبيده كذايي و چند وعده غذاهاي رستوراني غذاي خانگي خيلي مي چسبيد. همسرش مثل آسمان،آبي و زلال بود دختري داشت به نام باران و خودش هم كوهي بود استوار و حرف هايش پر از شرافت و استقامت بود. جواني كه براي آن همه خوبي و همت، بسيار جوان بود. قبل از شام يكي از درهاي خوشبختي به روي بديع باز شد و سيم كارتش را تحويل گرفت و متصل شد به عالم بالا. ما هم همين طور. از آنجا بود كه بديع آهنگ جدايي نواخت و يافت نشد. دلم براي ژله هاي ظهر جمعه پر پر مي زد بعد از يك غذاي چرب و چيلي، كه ديدم خانم آقاي احمدوند ژله به دست آمدند و چشمم به رنگ هاي زيبايش روشن شد. دلم نمي خواست دل بكنم اما دير شده بود و بايد به سمت هتل مي رفتيم، چقدر بعضي از رفتن ها بي موقع اند.در را كه باز كرديم برويم ديديم كفش هايمان خيس شده بود چه برف بي صدايي. چقدر آرام. اما من دلم لك زده بود براي باران هاي مقدس بندرانزلي باران هاي نيلوفري كه هميشه وقتي از پنجره تراس به مرداب نگاه مي كردم چشمانم را جلا مي داد دلم براي كتابخانه و پنجره ي رو به مرداب و گلدان هاي باران خورده ام تنگ شده بود. نمي دانستم پيازچه ها و برگ سيرهاي توي گلدان گلي ام در چه حال اند. هوا خيلي سرد بود اين خيلي كه دارم مي گويم از آن خيلي هاست كه خون انسان را مثل نيش مار كبري منجمد مي كند. خانم و آقاي احمدوند از لحظه نخست تا لحظه خداحافظي كه ساعت شش صبح روز جمعه بود ما را همراهي نمودند چه قدر خوب بودند خانم و آقاي احمد وند. از آن دسته آدم هايي كه دوست داشتم هی به بهانه ای برگردم و چند بار با آنها خداحافظي كنم دلم نمي خواهد ديدارمان همان يك بار باشد خيلي مشتاقم كه باز هم در ايران و شهرم آن ها ملاقات كنم. خانم پر شور و مهرباني بود. چمدان ها را در هتل گذاشتيم و بعد از كمي كنجكاوي دست و رويمان را آبي زديم و طبق گفته دوستان با آب معدني مسواكي در دهان چرخانديم و خوابيديم كه فردا صبح بايد به دبدار فرزانه خجندي بانوي شاعر و معناگراي خجندي مي رفتيم و كلي برنامه هاي ديگر. در خجند تنوع برنامه ها بيشتر از دوشنبه بود. صبح زود من و فريبا براي خوردن صبحانه به غذاخوري هتل رفتيم از خاويار بود،تا نيمرو و شير برنج. صندلي مان را كنار پنجره تنظيم كرديم بچه ها به مدرسه مي رفتند و خودشان را كامل پوشانده بودند بيشتر دقت كردم دنبال يك چيزي مي گشتم كه با وجود شدت بارش برف خبري از آن نبود. زن ها با پالتوهاي بلند و مردان هم لباس هاي ضخيم بلند پوشيده بودند. ما مثل هميشه زودتر از آقايان آمده بوديم. صبحانه را خورديم و من همچنان از پنجره دنبال يك نفر با چتر مي گشتم زير برف. اما انگار چتر در خجند ممنوع بود اي كاش همه جا ممنوع شود و مردم قدر باران و برف را بيشتر بدانند شايد هم من كمي عجيب و غريبم اما شما كه غريبه نيستيد عاشق نيست كسي كه چتر بر مي دارد. خيلي خوشم آمد از مردم بي چتري كه باريدن برف روي گامهايشان تاثيري نداشت. آرام و با تمانينه راه مي رفتند. استاد اميني و آقاي قزلي براي صبحانه آمدند آماده رفتن شده بوديم اما بديع هنوز در اتاق بود آقاي احمدوند و استاد اميني بيش از ما منتظر بودند استاد كاكايي با همان كيف دستي با همان لبخند معروف كه آدم را ياد دريچه صبح و چلچله ها مي اندازد از پله ها پايين آمد. آقاي احمدوند تاكيد داشتند كه تاجيكي ها روي زمان بسيار حساس هستند و الان حتما در اين سرما، زير بارش برف، به استقبال آمده اند. بديعپله ها را سه تا یکی پایینآمد و آقاي اميني اوقاتش تلخ بود. رفتيم كه برسيم به منزل فرزانه جان خجندي، چهل روزي بود كه مادرش را از دست داده بود. به قول خودش لحظه آخر كه از او پرسيدم چگونه اي؟ گفت نغز. نغز يعني عالي، يعني خيلي خوب . رسیدیم و مورد استقبال نمایندگان ،مقامات حکومتی ولایت سغد و اتفاق نویسندگان این شهر قرار گرفتیم. چه قدر  آداب ،مناسک و ادبيات تاجيكان را دوست داشتم . بي نظير صحبت مي كردند. به خصوص فرزانه خجندي كه در معيت مادري اديب و بسيار سرشناس و توانا بزرگ شده بودبه نام برائت.  بانويي كه جوايز ادبي بسياري را از آن خود كرده بود. همسر فرزانه خجندي، آقاي آذرخش جز بهترين هاي شعر و هنر خجند بود. فرزانه كه حرف مي زد آدم دلش مي خواست جز او را نبيند و نشنود. خيلي نازنين و آرام و شمرده و محكم راي و نيكو عقل. نازك سخن بود و شوريده. دنيا شناس و عقبي شناس بود.از آن دسته آدم ها كه به او اعتماد داري و مي تواني كليد خانه ات را به او بسپاري تا به گلدان هايت آب و آفتاب بدهد. آنقدر لطيف كه مي تواند مثل باران بهاري پنجره را به گريه بياندازد تا كمي دلش باز شود و گل را به خنده.وارد خانه اش كه شدم عطر شهد شعر از پنجره ها مي چكيد. فرزانه شاهكاري فرزانه بود در خلقت. سفيد بود مثل روسري اش. ظرافتي در كلام فرزانه و آذرخش بود كه تا دنيا دنياست فراموش نمي كنم. دوستان صحبت كردند و شعر خوانديم. دختركي به نام تهمينه وارد اتاق شد. جمع بسيار صميمي بود. شروع كرد به خواندن شعري با آوايي دلنشين. حالم پريشان شد دلم گرفت. هر بار به رديف شعر مي رسيد قلبم تير مي كشيد " بيمار مشو مادر بيمار مشو مادر." دستم را جلوي صورتم گرفتم اما نمي توانستم هق هقم را مهار كنم. ياد دستان مادرم افتادم و چين و چروك پيشاني پدرم. همان روزي كه به سمت تهران حركت كردم پدرم در بيمارستان فوق تخصصي ولي عصر بستري شد. همين اتفاق و بي خبري مرا كمي دل نازك كرده بود. در انتهاي برنامه، فرزانه جان خجندي با غذاهاي سنتي و نان هاي بسيار زيباي تاجيكي از ما پذيرايي نمودند به هر كدام ما پاكتي دادند كه در آن هداياي ارزنده مانند كتاب و كلي شكلات و شيريني و نان خرمايي بود يك شال زيبا با تركيب رنگ صورتي و آبي و زرد كه به نظرم بسيار ارزشمند بود از لاي هدايا پيدا كردم. از وقتي مشكات جان آن را كشف كرده با آن مي خوابد و با آن غذا مي خورد و زندگي مي كند. خيلي زيباست.بعد از  تسلیت به بانو فرزانه خجندی از زحماتش براي شعر فارسی قدردانينمودیم  و لوح یادبودی از طرف بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان به این شاعره معروف تاجیک هدیه شد.
شعرهايي كه خوانديم در این جلسه شعرهایی در مقام مادر بود.
 از منزل فرزانه خجندي به سمت موزه حركت كرديم موزه نياكان ما و آثار بسيار ارزشمندي در آن موزه به چشم مي خورد. دلنشين ترين بخش آن موزه براي من بخشي بود كه با رنگين كمان سنگ هاي مرمر كه شامل هفت رنگ مي شد نقاشي مصور ديواري خلق كرده بودند. چشمانم را بسته بودم و روي سنگ ها دست مي كشيدم. سرد و خشن پر از كرشمه نسيم هايي كه به آن ها وزيده بود. بخشي از كودكي ام را با سنگ ها گذراندم با سنگ ها حرف مي زدم و سنگ و كوه هميشه برايم شخصيت داشتند. در پايان برنامه موزه آقاي احمد وند آقاي قزلي را هدايت كردند براي بستري شدن. اين ها را كه مي گويم شايد بخشي از تلاش اين مرد براي بهتر برگزار شدن برنامه بود هر چند كه درد امانش را بريده بود اما كم پيش آمد كه بگويد شما خودتان برويد يا دور مرا خط بكشيد و خلقش تنگ شود و يا سگرمه هايش توي هم برود. مي گفت خوبم نگرانم نباشيد. ما مطمئن بوديم كه خوب نبود و با درد دست و پنجه نرم مي كرد. موزه را به سمت رستوران ترك كرديم. وقتش رسيده بود كه آش پلوي معروف تاجيكستان را ببينيم و تعريف كنيم. كساني كه در منزل فرزانه خجندي بودند هم در ضيافت ناهار زيارت كرديم.كم زور(تاجيكان به بيمار مي گويند)گروه هم لنگان لنگان خودش را به ما رساند. چند بشقاب بزرگ پر از بلغور و دلمه و تخم مرغ و نخود و زيره و دنبه و ليمو ترش كامل و به گمانم هويج وسط ميز گذاشتند و در هر كدام چند قاشق بود من درخواست يك بشقاب شخصي دادم هر قاشقي كه از غذا در بشقابم فرود مي آوردم نصفش روغن بود شنيدم كه به جاي آب براي دم آوردن اين غذا روغن مي ريزند. پشت همين ميز بود كه دوستان مرحمت فرمودند و سر به زنگاه عكسي از من و آش پلو گرفتند و بنده را شهره آفاق نمودند و بماند بقيه اش. در ادامه برنامه ميوه هاي برش خورده برايمان روي ميز چيدند كه معقول تر و زيباتر از چيدن ميوه هايي ست كه ما پيش روي مهمان مي گذاريم. آقاي آذرخش و يكي از دوستانشان مجلس آرايي نمودند و با موسيقي دلمان را صيقل دادند. حال همه مان خوب بود. به خصوص استاد اميني مهربان كه يك دل سير با موسيقي پر كرشمه آقاي آذرخش و شعر بسيار زيبايش گريست. بعد از برنامه ناهار به كاخ مطبوعات رفتيم براي شعرخواني و حضور در اتفاق نويسندگان خجند. شاعران خوبي گرد هم جمع آمده بودند استاد آذرخش (همسر فرزانه خجندی) که مجری برنامه بود، ابتدا به مهمانان خیر مقدم گفت و این دیدار را فال نیک خواند. آقاي احمدوند، وابسته فرهنگي سفارتایران در شهر خجند با معرفی مهمانان و ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﭘﻴﻮﻧﺪﻫﺎ و مشترکات فرهنگی، این نشستهارا نوعی زنده کردن رسم و سنت های گذشتگان شمرد.كه به درستي همين طور بود چون ما ادبيات پاكيزه  و سالمي را شاهد بوديم. چرا ما ايراني ها به كوچك نگوييم خرد و به بزرگ نگوييم كلان. چرا ما به خوب نگوييم نغز در حالي كه اين واژه ها در اشعار نياكان و مشاهير ما زنده اند و نفس مي كشند.
آقاي ﻗﺰﻟﻲ، هم ﺩﺭﺑﺎﺭه ﺟﺸﻨﻮﺍﺭﻩ ﺷﻌﺮ ﻓﺠﺮ، توضیحات مختصری  داد و ابراز امیدواری کرد که سال آینده با راه اندازی بخش جنبی کتاب های فارسی غیرایرانیان، سهمی هم از جشنواره شعر فجر به شاعران خجندی برسد.
هم شاعران ایرانی و هم شاعران تاجیکستانی، نمونه ای از اشعار خود را خواندندو این محفل را در راه پیوند ادبیات تاجیک و ایرانی کاری بزرگ شمردند. فرزانه جان خجندي نيامده بودند رسم اين طور بود كه صاحب عزا، بايد دو ماه پس از سوگواري از محافل و مجالس دور بماند. چه قدر خجند را دوست داشتم  دلم مي خواست آنجا بيشتر بمانم.ضیافت شام در تالار صدبرگ خجند که یک مهمانی از طرف وابستهفرهنگی در آن ولایت بودبرگزار شد با همان گروه مهربان كه در خانه فرزانه و در ضيافت ناهار هم با ما بودند. آنجا بود كه كمال خجندي را به ما هديه دادند و بديع لحظه اي آن را از آغوشش جدا نكرد كتاب كمال با جلد سبز هديه ارزشمندي براي يك شاعر بود. در همين نشست دوستانه بود كه آقاي آذرخش نواخت و خواند و دل هاي ما را لرزاند.
در این ضیافت، سبحان رجب اف نماینده روزنامه آموزگار، سلیم زاده از رادیو، سبحان اعظم زاد مدیر گروه ادبیات دانشگاه خجند، عبدالجبار سروش، طالب آذرخش، مدیر مجله پیام سغد، فیضل الله اف استاد ادبیات، معروف باباجان داستان نویس، محی الدین خواجه زاد نویسنده، ادیبه خجندی، احمد رحمت زاد، رئیس شعبه سغدی اتفاق نویسندگان تاجیکستان، پروفسور عطاخان سیف الله اف وزیر سابق فرهنگ، باباجان اکرام اف مدیر روزنامه ورارود، سعید عمران سعیداف، مدیر محفل ادبی گنج و تنی چند از ادبای دیگر حضور داشتند.
 خداحافظي مان خيلي طول كشيد ديگر آن گروه را نمي ديديم اما واقعا دلم مي خواهد كه ببينمشان و دوباره براي شعرخواني پشت يك ميز با آن ها بنشينم حالا كه اين ها را مي نويسم دلتنگي را به شدت احساس مي كنم هم براي دوستان هم سفر هم براي كساني كه در اين سفر با آن ها آشنا شدم، هم در دوشنبه هم در خجند. به هتل بازگشتيم. فردا صبح قرار بود به مدرسه پیمان عزیزان برویم شب شلوغ و پر خنده ای را با فریبا در اتاق گذراندم خیلی خوب بود. با اینکه خیلی خسته بودیم اما صبح زود بیدار شدیم و باز هم قبل از آقایان به سالن غذاخوری رفتیم. صبحانه همان صبحانه دیروز بود. استاد امینی از راه رسیدند و بعد از او آقای قزلی. ما صبحانه خورده بودیم و رفتیم به سالن انتظار هتل. با استاد امینی در مورد اشعارم صحبت کردم، نقدهایش مثل همیشه دلسوزانه و جدی بود. تمام مسیر به حرف های استاد امینی فکر می کردم و شعر. خوشحال بودم که این فرصت برایم پیش آمده تا پای درس خوبان بنشینم. استاد امینی به دلایلی سکوت اختیار کردند اما دیری نگذشت که گره از ابرو گشود و مهربانی را آغاز کرد. انگار یکی از وظایف دبیر علمی جشنواره فجر مهربانی بود و گذشت و چشم پوشیدن از همه اتفاقات عجیب و غریب و کوتاهی ها. مثل همیشه تاجیکان وقت شناس در استقبال سنگ تمام گذاشتند. کلاس به کلاس با کودکان دانش آموز تاجیک دیدار کردیم. کودکانی با نام های زیبا و اصیل. با صورت هایی گرد و چشم های بادامی. دانستن اسم های دختران و پسران تاجیکی برایم جذابیت خاصی داشت. در یکی از کلاس ها هر دانش آموز تاجيكي تاجي از يك حرف الفبا را روي سرش گذاشته بود. آقای احمدوند اتاقی برای تعلیم حروف الفبای نیاکان در نظر گرفته بودند تا پیوند دل ایرانی و تاجیکی بیش از پیش محقق شود. همسر آقای احمدوند هم با ما بود. در سالن اجتماعات روی سن نشستیم و به چند سوال مدیر مدرسه پاسخ دادیم و شعر خواندیم . من یک شعر کودک هم خواندم شاهد چند تیاتر و برنامه موسیقی بودیم من به هر کدام از آن بچه ها می رسیدم اسمشان را می پرسیدم. خيلي خوشحال بودم كه در مراسم اعطای گواهینامه دانش آموزان موفق این دوره مدرسه حضور داشتم.برنامه های رسمی رو به پایان بود به محل کار آقای احمدوند رفتیم و بعد از چند دقیقه توقف در آنجا به رستوران تاج برگر رفتیم که تابلوهای بزرگی داشت به رنگ مشکی و قرمز. بین غذا خوردن چند پیام صوتی از همسرم دریافت کردم که می توانست مرا ضربه فنی کند. گفت پدرت حال و روز خوبی ندارد. هنوز بیمارستان تهران است و تحت نظر پزشک. بلند شدم و پریشان به یک گوشهخلوت رفتم. درست شنیده بود اما کاری هم از دستم بر نمی آمد تصمیم گرفتم بعد از رسیدن به تهران نخستین کاری که انجام می دهم ملاقات با پدرم باشد در بیمارستان. نمی توانستم اندوه را پشت صورتم پنهان کنم. دلم آرام نمی گرفت. سعی کردم توکلم را از دست ندهم. بعد از رستوران به سیر دریا یا سر دریای خجند رفتیم همان جا که مخزن اسرار است و رازدار دل خیلی ها، حتی من. پلیس تاجیک دستور داد که فیلمبرداری ممنوع است. حرکت کردیم به سمت خرید و پارچه فروشی های سنتی و طاقی و سوله لباس هاي ایتالیايي. تا شب بازارهای محلی و سنتی خجند را دوره کردیم روبروی بازار محلی گنبد و گلدسته ای بود پر از کبوتر. بدیع کیسه کوچکی از ارزن و غذای کبوتران را خرید و نشست روی پله ها و کبوتران را دور خودش جمع کرد. بچه ها می دویدند و کبوتران می پریدند چه قدر خوب بودند کبوتران و دانه دادن به آنها. بیشترین چیزی که در تو به توی بازار دیده می شد نان های زیبا و خانگی تاجیکان بود. مثل زنان شمالی در بازارهای محلی گیلان نشسته بودند برای فروش محصولاتشان از نخود پخته تا ترشی های اعلا. خانم احمدوند می گفت اینجا مردم هر کسالتی که پیدا می کنند نسبتش می دهند به آب یخ. با آب یخ به شدت در تضادند. به هتل برگشتیم پیشنهاد دادیم که شام نخوریم باید چمدان ها را می بستیم چون فردا صبح پرواز داشتیم به دوشنبه و بعد از یک شب باید صبح یک شنبه به تهران باز می گشتیم. بامداد خانم و آقای احمدوند آمده بودند دنبالمان برای بدرقه در فرودگاه. تا آخرین لحظه ما را همراهی کردند بسته های بسیار ارزشمندی را به هر کدام هدیه نمودند که می توانم به جرات بگویم یکی از بهترین هدایایی بود که تا به حال دریافت کردم نه برای ارزش مادی که ارزش معنوی آن برای نه تنها من بلکه همه عزیزان و همسفران بسیار بالا بود. شما که غریبه نیستید در سالن انتظار هم جعبه خودم را از سر کنجکاوی باز کردم هم به جعبه های دوستان سرک کشیدم. سالن انتظار را روي سرمان گذاشته بوديم. مطمئن بودم دلم برایشان تنگ می شود. بدیع کتاب کمال خجندی اش را گم کرده بود و چه قدر پریشان بود قول دادم که کمال خودم را به او بدهم. آقای قزلی هم چنان به خودش می پیچید از درد سیاتیک و ما بر فراز کوه هایی که زیر پایمان بودند یاد بهرام لنت بودیم و دوازده ساعت پر از استرس دره هایی که تمام نمی شدند یاد رادیاتور و لنت و بخاری که از کاپوت بلند شد. با یک پرواز نیم ساعته به دوشنبه بازگشتیم ماشین رایزنی منتظرمان بود. به پایتخت بازگشتیم اما نه اتاق قبلی، آقایان در همان اتاق 203 طبقه 6 مستقر شدند. به رایزنی رفتیم و آقای خدایار را ملاقات کردیم چای خوردیم و کتابخانه رایزنی و کتاب های ایرانی موجود را ديديم. برای نخستین بار به دو گروه تقسیم شدیم استاد کاکایی و فریبا و بدیع به سمت موزه ای رفتند که خانم احمدوند به آنها پیشنهاد داده بود و من همراه استاد اميني و اقای قزلی به سمت سفارت رفتیم تا در جلسه دوستانه ای که با اقایان سفرای آذربایجان و افغانستان به میزبانی سفیر ایران ترتیب داده شده بود شرکت کنیم. خیلی دوست داشتم عبدالغفور آرزو را ببینم. بعد از به دست اوردن اطلاعات خوبی از پژوهشگاه توسط مدیر جوان، دکتر قریبی، نشست و شعرخوانی مختصری داشتیم. آقای خدایار تا استاد امینی را پیدا می کردند می گفتند شعر خر را بخوان و بعد به سبک خودش می خندید-کاملا آهنگ صدای ایشان را به خاطر دارم-شعر طنز را بسیار دوست داشت دکتری ادبیات خوانده بود. استاد هم شعر خر را مي خواند. دوشنبه هم بعد از رفتن ما به خجند برف بار شده بود. در حیاط سفارت زیر درختان برفی چند عکس گرفتیم و رفتیم به یک رستوران ترک برای صرف ناهار.بهترین رستوران دوشنبه بود که در آن چند روز به تورمان خورده بود. قبل از رستوران با استاد امینی، دبیر اجرایی کم زور و لنگان جشنواره بین المللی شعر فجر را تا هلال احمر همراهی کردیم تا دوباره تزریق شش تایی را پرستار از سر گیرد. ناهار نسبتا خوبی بود استاد امینی هم حال و روز خوبی نداشت از روز قبل می گفت کبوتری در قفسه سینه اش بال و پر می زند. هوا خیلی سرد شده بود. خبر نداشتیم که این روز خوب ماجراست.به قول دوستان، "اشکش مانده." عصر برنامه ای داشتیم در مدرسه ای که معلمان ایرانی در آن تدریس می کردند با نمای چوبی و بسیار سنتی و زیبا. گروه موسیقی چند تصنیف اجرا نمودند و بچه های کوچک زير دست و پا می دویدند.در دل سالن بین آن همه کودک و بزرگسال پسر بچه ای عینکی قوز كرده بود و روی جفت پاهایش، وسط سالن نشسته بود در حالی که لحظه اي گره دستانش را از روي سينه اش باز نكرد، چشم از افرادی که پشت تریبون می رفتند بر نمیداشت و من هم چشم از او. احساس کردم بسیار به هنر شعر و موسیقی علاقه مند است.  فضای ترانه خواندن بود. میان صحبت هایم یک اشتباه عجیب مرتکب شدم می خواستم بگویم استاد اسماعیل امینی که گفتم استاد اسماعیلی و اسم بدیع را جا انداختم. موقع برگشت بدیع گفت:"چرا گفتید اقای علیرضایی؟"من هم بلافاصله اقرار کردم که اصلآ اسم شما را نبردم و استاد کاکایی خنده هوشمندانه ای کرد و گفت:"علیرضا چه خوب اعتراف گرفتی"و بعد بدیع گفت:"می خواستم ببینم عمدا اسمم را نگفتی یا فراموش کردی."شب بر نامه ای داشتیم در فیلارمونی عصرانه شعر و موسیقی بود. فقط اول این را بگویم که هرکس مثل من مدعی است که سرما را دوست دارد در فوریه سری به سالن فیلارمونی بزند بعد ادعا کند سرما را دوست دارد. وارد سالن شدیم در بدو ورود استاد عبدالغفور آرزو و همسر و دخترش را دیدیم بعد از کمی صحبت وارد سالن شدیم هجوم باد سرد خورد توی صورتمان. صد رحمت به ماشین بهرام لنت. سرما یعنی سالن فیلارمونی. هر کس می گوید نه، لطفا نگوید. پرده های بالای سن طوری موج بر می داشتند که انگار چندین کولر بالای سرما روشن بود. نمی دانم به بدیع پشت تریبون در حال اجرا چه می گذشت اما من داشتم هلاک می شدم از سرما. نگران استاد امینی و سرما خوردگی ايشان و اقای قزلی و حال نزارش بودم. دندان های ما روی هم ساییده می شد استاد کاکایی دستش را زیر شالگردنش پنهان کرده بود خون در انگشت های دست و پای من منجمد شده بود احساس می کردم هنگام بالارفتن از پله ها زمین می خورم چون کف پایم حس نداشت. فریبا که رفت شعر بخواند دستکش چرمش را به من داد سرما روی مغزم تاثیر گداشته بود اصلا یادم نمی آمد چه اتفاقی افتاده. طفلک فریبا مرتب دور و برمان را مي گشت تا برای هلاک نشدن دستکش بپوشد من هم کمکش کردم اما انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. می خواستم دفترچه ام را از کیفم در بیاورم که فریبا  و من ناگهان چشم مان به یک جفت دستکش مشکی خورد در کیف من. فریبا نه گذاشت نه برداشت بلافاصله گفت:"توی کیفت را بگرد شاید کمال خجندی بدیع هم توی کیفت باشد."و بمب خنده منفجر شد. بلاخره کلی گرم شدیم با خنده. استاد کاکایی هنگام سخنرانی و شعرخوانی طوری فریاد می کشید و با اقتدار سخن می گفت که گویی می خواهد لرزش صدایش را پنهان کند نوبت من هم که رسید بدیع نازک سخن می خواست اسم کتاب مرا معرفی کند گفت:"مولف کتاب سر می گذارم به جدول."هم جالب بود و هم عجیب.بدیع بنده خدا هم در سرمای زمهریری فیلارمونی دست و زبانش به لرزه افتاده بود وگرنه در قدرت اجراي او شكي نيست. نمی توانستم شاکی باشم آن هم از علیرضا بدیع که به قول خودش از 16/8/80 رفیق شفیق و مهربانی بود و وجودش نعمت. انداختم به شوخی و طنز.کاملا متوجه می شدم که بریده بریده حرف می زنم زبانم را سرما بریده بود توانم را هم. لحظه شماری می کردم که برنامه تمام شود آقای خدایار گفته بود بعد از فیلارمونی دیداری داریم با یک تاجر فرش ایرانی. رفتیم به مغازه تاجر. سرما از جانم بیرون نمی رفت. تاجر ایرانی فرش، به هر کدام از میهمانانش یک قالیچه هبه کرد. شام مهمان سفیر بودیم در منزلشان. وارد که شدیم آقایان بالا رفتند و من و فریبا و همسر آقای فغانی در سالن طبقه پایین پذیرایی شدیم و چند دقیقه بعد همسر و دختر عبدالغفور آرزو به ما در طبقه پایین پیوستند. پس از کمی صحبت از شهر و دیار خودمان رفتیم برای شام. اشتها نداشتم. شب آخر بود و فرداي شب همان ساعت تهران بودیم. حرف هايمان ته كشيده بود اما با پيام هايي كه رد و بدل شده بود انگار آقايان تازه گرم افتاده بودند. بايد زودتر به هتل بر مي گشتيم چون دهان چمدان ها باز بود و آماده بلعيدن خرده سوغاتي هايي كه از بازار الوان پارچه و زيور آلات سنگي خريده بوديم. زيباترين سوغات همين سنگ هاي تراشيده ي كوهستان هاي سر به فلك كشيده تاجيكستان بود. بخش اعظمي از چمدان ها را جعبه هاي سوغات پر مي كرد و بخش ديگر را كتاب هاي قطور و سنگيني كه هديه گرفته بوديم. يقين داشتيم كه اضافه بار مي خوريم. چون از خجند به دوشنبه هم همين اتفاق افتاد. پارچه هاي بازار ختايي قيمت هاي ارزاني داشت اما دريغ كه در وقت اضافه بوديم و نمي توانستيم برگرديم. نمي دانم چرا همسر آقاي خدايار نيامده بود. او هم زن نازنين و مهرباني بود كه يك شب به صرف چاي و ميوه مهمانشان شديم. به هر حال جاي ايشان خيلي خالي بود. هنگام خداحافظي از خانم و آقاي فغاني فرا رسيد. هديه ايشان به ما يك چمدان کوچک مخمل سبز بود كه سنگين به نظر مي آمد. همين كه سوار ماشين شدم درش را گشودم دو جام تراش خورده مرمر كه بسيار زيبا و فريبا بود. بديع مي گفت:"به من بنفش رسيده"همه را چك كردم به قسمت و تقدير راضي شدم. دو جام مرمرين سفيد با رگه هاي قهوه اي بسيار زيبا. به قول استاد كاكايي من دچار وسواس پرزدنتي شده بودم. –به گمانم شما هم كه اين سفرنامه را مي خوانيد متوجه شده ايد.- همه چيز را با آنچه در شهرم وجود داشت مقايسه مي كردم به خصوص بعضي چيزها را با بعضي چيزهايي كه سر كوچه مان مي فروختند. بماند بقيه اش.
خبري از بنفش هم نبود در كل يكي از تفريحات سالم بديع در اين سفر سركار گذاشتن من بود حتي يك بار چند پيام صوتي فرستاد كه من گم شدم اينجا كجاست و يك رفيق تاجيكي هم پيدا كرده بود كه نقش پليس را پشت گوشي بازي مي كرد و قرار بود او را جريمه كند فريبا باور كرده بود.من هم كمي تا قسمتي. ولي بعد كه پيام صوتي ارسال كرد با محتواي نشان دادن راه و چاه توسط هم اتاقي هايش، متوجه شديم كه اين بار بديع هم آن ها را سر كار گذاشته و هم ما را. آن ها را لو داد و گفت من هم دست داشتم و مرا اغفال كردند. شب نسبتا آرامي را پشت سر گذاشتيم و با چسب پهني كه از مرد فني گروه دريافت كرده بوديم چسب كاري ها را شروع كرديم. صبح من و فريبا باز هم اولين كساني بوديم كه به وعدگاه رسيديم. آن قدر هوا سرد بود كه احساس مي كردم مژه به مژه قنديل از چشمم آويزان شده. همه خوشحال بودند كه ظهر ناهار مهمان خانواده هستند و من بايد دو روز ديگر در تهران مي ماندم دعوت شده بودم براي جشنواره شعر در حوزه هنري در بخش كتاب. كتاب آماده به چاپم را با عنوان "عملوالصالحات من شعر است"براي داوري به جشنواره ارسال كرده بودم و از پي گيري هاي موجود دوستان در حوزه براي حضورم به نظر مي رسيد حضورم مهم است. اما بيشترين دغدغه من رسيدن به بيمارستاني بود كه پدرم در آن بستري بود. به فرودگاه رفتيم دكتر قريبي مدير پژوهشگاه نيز پرواز داشتند. يادم آمد كه نخستين و جالب ترين تركيب واژگاني كه از تاجيكان در پرواز به دوشنبه شنيدم تسمه چي بي خطر بود كه به كمربند مي گفتند و استاد كاكايي دو بيتي هاي نغزي در اين باب سرودند. تسمه چي هاي بي خطر را بسته بوديم و دو ساعت و نيم پرواز داشتيم. طبيعت بي نظيري را زير پاهايمان نظاره مي كرديم. چند دقيقه اي سرم را روي شانه فريبا گذاشتم دلم نمي آمد از آن همه خوبي خداحافظي كنم.چشمانم را بسته بودم و خاطرات اين چند روز را مرور مي كردم. يك چيزي گلويم را مي خراشيد. ياد اين بيت از غزلم افتادم 
بگذار تا پنهان كنم راز مگويم را      چيزي نمانده شعر بشكافد گلويم را
من معتقد هستم لحظاتي كه انسان مهربانی راحس می کند، بي هيچ توقع، لحظات مقدسي آفريده مي شود. و عشق امانتي ست از او كه محب است و محبوب. الهي امانت دار خوبي بوده باشم براي اين مهرورزي. هميشه نيرويي عجيب هنگام مهرورزي در قلب ما موج مي زند و ارتفاع مي گيریم و اين تنها قله اي ست كه از ابهتش، از اوجش و از ارتفاع بي نظيرش نمي هراسیم. در هشت روز ، يكشنبه تا يكشنبه در خجند و دوشنبه بيش از آنكه انتظارش را داشته باشم تفاوت در زيستن را احساس كردم. چشمانم را بسته بودم و خطوط درهم و مورب، بغضي را نقاشي مي كردند كه نمي خواستم با باز شدن چشمم سرازیرشوند. مي خواستم چشمانم را بيشتر ببندم تا بهتر ببينم چقدر بعضي از آدم ها حسابشان از كل آدم هاي دنيا جداست. همين فريبا كه دخترش تقريبا هم سن و سال من است ، چقدر برايش از تاول پاهايم در اين زندگي گفتم و شنيد و چقدر او از خطوط دل شكسته اش گفت. بايد به بي فريبا بودن عادت مي كردم. چشمانم را بسته بودم و تصاوير كم كم از پا مي افتادند. صداي بديع و استاد كاكايي را مي شنيدم آقاي قزلي روي صندلي هاي خالي دراز كشيده بود. به گمانم اگر روي ماه فاطمه و نرگس - دختران نازنينش-را مي ديد درد سياتيك هم نيست و نابود مي شد. بي حوصله گي امانم را بريده بود. يكشنبه بود و در بهترين حالت صبح سه شنبه بايد به خانه بر مي گشتم. بيشترين دغدغه ام در اين سفر اين بود كه همسفرانم را آزرده خاطر نكرده باشم. در كنارشان بودن بسيار خوب بود كه چنين هواي نرفتن در دل داشتم.چشمانم را باز كردم كمتر از يك ساعت از سفرهوايي دوشنبه به تهران باقي مانده بود. من همچنان به ادامه راه فكر مي كردم. و پارچه اي كه دوست نداشتم ست شود. گاهي ما آدم ها براي خودمان خريد مي كنيم يا پولي در جيب مان است كه حاصل دست رنج و تلاش خودمان است اما نيروي عظيمي آن را به گيرنده حقيقي اش مي رساند و ما هيچ مالكيتي در قبال آن نبايد داشته باشيم فقط نقش يك واسطه را داريم. استاد اميني در لحظات آخر سفر از خاطرات كودكي پسرش تعريف كرد. هنگامي كه بين حرف هايش مي ماند و لبخند مي زد صداي پر زدن گنجشكي را مي شنيدم. چقدر اين مرد بزرگ، مهربان و دوست داشتني ست. اولين ديدار كلامي ما سال 90 بود براي نقد كتاب انار سبز، زيتون سرخ كه به رشت آمده بودند. هرگز حيات خلوت ذهن و قلبم از آموزه هايش  خالي مباد. استاد كاكايي سمت راست من به پنجره هواپیما تكيه داده بود و طوري به كوه هاي غبار گرفته تهران مي نگريست كه انگار به تابلويي نگاه مي كرد كه زيبايي اش بند آمدهبود.هشت روز زيستن در كنار استاد كاكايي  اين دنيا را كه هر روز هزاران دروغ و تزوير از دهان آدم ها متولد مي شود قابل تحمل ترمي كند. مردي كه فقط لبخند زد و شعر خواند. از حرف هايش مي شد عطر بهارنارنج استخراج كرد. بديع در كنار استاد كاكايي نشسته بود جواني پر از شور ماه و ماهي. زلال مثل آينه كه از خدا مي خواهم دريچه هاي خوشبختي و موفقيت را بيش از پيش به رويش بگشايد. درد امان آقاي قزلي را بريده بود قدم مي زد و سنگيني گام هايش براي رد گم كني بود تا درد را نشان ندهد. كاش مي شد درد را دار زد. هواپيما روي زمين ايران نشست و من با پدرم تماس گرفتم. چمدان ها را گرفتيم و راهمان از هم جدا شد استاد اميني و فريبا همراهم بودند بين راه احساس كردم موبايلم را جا گذاشتم بعد از تماس فريبا متوجه شدم تلفن همراهم در جامه دان اشيا گم شده سامان است با كلي دوندگي توانستم تلفنم را پيدا كنم به ماشين برگشتيم استاد اميني در حال مكالمه تلفني در خصوص برنامه هاي شعر فجر بود. با پدرم تماس گرفتم گفتم اگر چيزي نياز دارد به من خبر بدهد كه سعي مي كنم خودم را به سرعت به او برسانم. مكالمه تلفني ام كه قطع شد احساس كردم . فریبا  صورتش را لای دو دستش که به چمدان تکیه داده بود پنهان کرده، دستم را دور گردنش حلقه زدم و او را بوسيدم به پهناي صورت اشك مي ريخت..نمی دانم چرا دلش مثل بال شاپركي در طوفان شكست. شاید هم اشک شوق بود برای بازگشتن به خانه و آغوش مریم و مینو، دختران آفتاب كه براي خودشان خانمي هستند. چه شوق، چه اندوه، طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم.فريبا را به خانه رسانديم و من به مهمان پذير حوزه رفتم و از استاد اميني خداحافظي كردم. بعد از عيادت پدرم كميتهران را قدم زدم و خنكاي نسيمدست از سرم  بر نمي داشت شما كه غريبه نيستيد دلم گرفته بود، با مريم ترنج زير نور ماه، شب دلتنگي تهران را قدم مي زدم. به خودم گفتم: "تمام شد"      
              پونه نيكوي اسفند 94- بندرانزلي

پایان


موضوعات :  اجتماعی ، سایر ،

   تاریخ ارسال  :   1394/12/24 در ساعت : 8:10:20   |  تعداد مشاهده این شعر :  755


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

بازدید امروز : 50,000 | بازدید دیروز : 35,818 | بازدید کل : 124,601,304
logo-samandehi