ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



این سفر شعر...

اين سفر شعر...
شما كه غريبه نيستيد پانزدهم دي 94مأمور شدم به يك سفر سه روزه به شهرك تحقيقاتي شهريار در كرج. رسيده و نرسيده و ساك را زمين گذاشته و نگذاشته، تلفن همراهم زنگ زد، مكالمه اي داشتم كه عصر نسبتا خوبي را برايم رقم زد. آقاي جلالي بود از بنياد شعر و ادبيات داستاني ايرانيان. نقطه اوج مكالمه ما اين بود كه بايد يك هفته فكري به حال مشكات خانم كنيد. - فكر دوري از مشكات، دختر سه ساله ام،تنها عامل زميني ست كه مي تواند ريشه مرا خشك كند- . اما خوب بايد كنار مي آمدم چون اين سفر برون مرزي در كنار استاد كاكايي و استاد اميني دري به روي جهان زيباي شعر مي گشود. قند توي دلم آب شد چون قرار بود همسفر خانم من يك فرشته شاعر باشد آن هم از نوع فريبا يوسفي اش. تجربه سفر زاهدان را با او داشتم و مهرباني هاي بي دريغش با جانم عجين شده بود. بسیار از او آموخته بودم. اما آقاي جلالي تاكيد داشت فعلا كسي از ماجرا مطلع نشود، تا تصميم ما نهايي و قطعي شود. فرداي آن روز در همان ماموريت آقاي كاكايي را در كارگاهي ملاقات كردم و آرام خبر را به او رساندم گفتم:"استاد فقط از بنده نشنيده بگيريد چون سكرت است."افتخار همسفري با استاد كاكايي بسيار شيرين بود. هم حرص و جوش مي خوردم هم خوشحال بودم.براي گذرنامه اقدام كرد. همين كه به دستم رسيد پست كردم براي بنياد. چند روزي گذشت و گذرنامه بين ساختمان قبلي بنياد و اداره پست دور مي زد، كه با پي گيري هايدوستاندر بنياد متوجه شدم كه آدرس را اشتباه نوشته ام. خيلي با خودم كلنجار رفتم كه حرفي از اين سفر به فريبا نزنم. تلاشم ثمر نداشت. تماس گرفتم و گفتم فريبا جان از قرار معلوم دوستان بنياد گفتند در سفر تاجيكستان بايدشمارا از تنهايي دربياورم. و اينجا بود كه به يقين رسيدم اين سفر يك خيالپردازي شاعرانه نيست. لحظه به لحظه به سفر نزديك تر مي شدم و با اصرار دوستان بنياد مجبور شدم براي ششمين بار تلگرامم را نصب كنم چون "گروه موقت جشنواره فجر به تاجيكستان" گروهي بود كه براي اطلاع رساني جزييات و كليات سفر داراي اهميت ويژه اي بود. آنجا بود كه فهميدم آقاي عليرضا بديع نيز با ما همسفر است. قدم زدن در انديشه سفري كه راه بلدان ادبيات در آن،روشنی بخش دل و جان بودندبسيار دلنشين و دوست داشتني بود. شيرين مثل سركشيدن يه كاسه سكنجبين سيزده بدر با يك مشت كاهوي تر و تازه. بعد از حضورم در گروه بيش از پيش لحظه شماري مي كردم براي فرا رسيدن روز پرواز. مخصوصآ زماني كه آقاي احمدوند وابسته فرهنگي سفارت ايران در خجند لباس هاي سنتي و رنگين كمان رنگ هاي شاد و زيباي تاجيكي را در كوچه و بازار و كوي و برزن در قالب تصوير براي مان ارسال مي نمودند. دختران و كودكان شكرپاره با پارچه هاي اطلس دلم را برده بودند. دلم مي خواست مثل يك دخترك پر شر و شور كه چنگ مي اندازد توي يك كاسه پشمك، چنگ بياندازم توي تقويم و زودتر به هجدهم برسم.از دو روز قبل سفر بديع روي چمدانش دم در نشسته بود. من شنبه عصر گيلان را به مقصد تهران ترك كردم. هماهنگ شده بود كه در مهمانپذير وزارت ارشاد در بهارستان، شب شنبه را به صبح يكشنبه و شهر دوشنبه گره بزنم. يك بانوي آذري هم اتاقم بود. يك زن و مرد پاكستاني هم همسايه ديوار به ديوارم. آقاي محمدجواد شاهمرادي(آسمان) كه در سفر برون مرزي جشنواره بين المللي شعر فجر به افغانستان حضور داشت و مطلع شده بود كه گروه ما عازم تاجيكستان است شب تماس گرفت  و با يك پيك موتوري چهار بسته گز و زعفران براي دوستان تاجيكي اش به من سپرد.كه بايد آن ها هم با يك فرمول فشرده در چمدانم جا مي دادم. حكايتي داشتند اين گزها كه سر فرصت به آن هم مي پردازم. شما كه غريبه نيستيد از يك جايي به بعد شب را با وحشت سپري كردم. پنج بامداد بيدار شدم مي خواستم در رااتاق راآهسته باز كنم. مرد پاكستاني با حالت خموده متقارن با من در فاصله چند سانتي متري يك ضربه شديد بصري را به من وارد نمود. مثل اينكه زير پايم تركش زده باشند پرت شدم به عقبو با كف دست جلوي دهانم را گرفتم. خانم آذري بلند شد و گفت "چي شد؟" گفتم: " اين مرد پاكستاني با يهشارژر دم در بود بي حركت." خميازه كنان گفت:" من بهشعاريه داده بودم" نمي دانم كي شارژر را از او گرفتم. به هر حال بنده خدا با وحشت من دو پا داشت چهارتا هم قرض گرفت و فرار كرد. قلبم عين گنجشك مي تپيد آرام در را باز كردم،دور و برم را نگاه كردم به سمت پذيرايي حركت كردم و دمپاييام را در آوردم كه سايه اي پشت سرم احساس كردم . به خودم گفتم بعيد مي دانم پيرمرد پاكستاني حالاحالاها از اتاق بيرون بيايد. به زمين نگاه كردم احساس كردم دمپايي ام را كه دو ثانيه قبل از پايم در آوردم، سر جايش نيست. جرات نداشتم برگردم قلبم مي لرزيد آرام برگشتم چشمم را به زمين دوخته بودم ديدم دمپايي ام توي پاي يك پيرزن است كه حدس زدم همان خانم پاكستاني همسايه است. فريادم را در گلو كشتم. دويدم به سمت اتاق. انگار بنده هاي خدا مدلشان اين طور بود كه سرزده و بي صدا مي آمدند. چمدانمبا گزهاشيرين شده بود. دلم طاقت نياورد بدو بدو راه افتادم و دو تا يكي پله ها را به سمت پايين دويدم .با يك آژانس خودم را به امن ترين نقطه ممكن يعني اتاق خانم ابويي يكي از كاركنان بنيادشعر و ادبيات داستانيرساندم.  حركت ما ساعت ده صبح از بنياد به سمت فرودگاه بود، اما من حدود هشت و نيم بنياد بودم. مرا به صبحانه دعوت كرد گوجه ها طوري برش خورده بود كه همين حالا كه دارم اين متن را مي نويسم دلم مي خواهديك صبحانه ديگر مهمانش شوم. دو كار زمين مانده داشتم براي دانشجويانم. بايد ميرفتم به سايت صندوق رفاه دانشجویی و درخواست وام اين دو دانشجوي جامانده از قافله را هم ثبت مي كردم كه موفق شدم. همه چيز روبه راه بود. زر در كيف و خر در بازار. اما حالا فقط مانده بود تبديل ارز كه به قول آقاي جلالي پي گيري ام بسيار ستودني بود براي اين تبديل. استاد كاكايي مي گفت سيصد تا كافي ست. مگر براي تجارت بخواهي به سفر بروي. شما كه غريبه نيستيد اين اولين سفر برون مرزي بنده بود و پي گيري ام به همين دليل بود. خانم ابويي عزيز حول و حوش ساعت 9 صبح آدرس بانك ملي روبروي ايرانشهر را برايم پيدا كرد و گفت برو كه 10 اينجا باشي براي حركت به سمت امام. من هم مثل كِشي كه رها شده باشد خودم را به بانك رساندم و حواله سيصد دلاري ام را گرفتم. موقع برگشتن در راه پله استاد كاكايي را ديدم با چمدان بنفش و كيف دستي چرم قهوه اي. با همان تبسم معروف كه آدم را ياد دريچه صبح و چلچله ها مي اندازد.  فريبا و استاد اميني هم آمدند. فريبا هم بنفش آبي بود با يك روسري چهارخانه ياسي و مانتوي ضخيم بنفش كه رنگش،زيبايي سراسيمه كننده اي داشت. استاد اميني كه حرف مي زد خورشيد در حرفش بود. از آن جا به بعد دلم مي خواست زمان كند تر پيش برود.
آقاي قزلي مدير عامل دفتر ادبيات داستاني ايرانيانکهدبير اجرايي جشنواره بين المللي شعر فجر هم بود همراهعليرضا بديع شاعر بايد به جمع ما اضافه مي شدند. انگار بديع روي چمدان خوابش برده بود. بديع بلاخره آمد. حكايت اول پياله و بد مستي بود. فقط آقاي قزلي مانده بود كه گفتند در فرودگاه به ما مي پيوندد. با آقاي اميني در يك ماشين نشستم و استاد كاكايي و فريبا و بديع در يك ماشين ديگر. بديع از صرافي فرودگاه ارز گرفت و من و فريبا هم حواله هامان را تحويل بانك ملي فرودگاه داديم و سيصد دلار مان را گذاشتيم توي كيف مان تا اگر كوزه اي شكستيم خرجشان كنيم.در سالن انتظار نشسته بوديم و صحبت از تاثيرگذاري شعر شاعران عرب ما روي شاعران لبناني بود، آقاي قزلي از  محافل شعرخوانی شاعران عرب‌زبان ایرانی در شهرهای بیروت، صور، صیدا، ضاحیه، بعلبک و ... صحبت مي كردو همچنينديدارهاي فرهنگي ادبي و سلسله نشست هاي پر بار به میزبانی «حلقه ادبی پردیس» درسفر شاعران ایرانی به  دو شهر کابل و هرات. آقاي قزلي قبل از اينكه جمله اش را با يك نقطه تمام كند،گفت:" ملاك هاي مشخصي براي افرادي كه انتخاب شدند داشتيم، معيار ما براي انتخاب خانم يوسفي اين بودكه يك دوره كتاب ايشان برگزيده جشنواره پروين شده است و يك دوره هم داور پروين بودند. كتاب خانم نيكوي هم در پروين 94 برگزيده شد. آقاي بديع هم كه برگزيده فجر بود."به نظرم در اين سفر مسووليت سنگيني را به دوش مي كشيديم، بايد صداي شعر ايران كه سرمايه ملي و ره آورد ناب انساني ست در آن سوي مرزها طنين انداز مي شد و پيش از ما نيز عده اي اين رسالت را به دوش كشيده بودند. حرف هاي دبير اجرايي جشنواره بين المللي شعر فجر در آستانه پرواز، تامل برانگيز بود.
 آماده پرواز بوديم با تاجيك اير. در دو رديف نشستيم استاد اميني من و فريبا و در رديف عقب بديع و آقاي قزلي و استاد كاكايي پشت سرمان بودند. احساس مي كردم در هواپيما يك بي نظمي حاكم است. به ويژه هنگامي كه غذاي گرم را توزيع مي كردند فقط به نصف هواپيما غذاي گرم رسيد. سفر بود و تك خوري ممنوع . بخشي از غذاي دست نخورده ام را فرستادم يك رديف عقب تر. بيف استراگانوف بود. شما كه غريبه نيستيدغذاي گرم را كه ديدم ياد دختركم افتادم. ياد موج گيسوان سياه و بازيگوشش كه هر قدر هم كه علي رغم ميل باطني ام موبند را مي كشيدم بازهم بعد از چند دقيقه ابر سياهي جلوي صورت ماهش را مي گرفت.  مطمئن بودم كه به او بد نمي گذرد.دلم لك زده بود براي فشار دادن مشكات در آغوشم. به فرودگاه تاجيكستان رسيديم برگه هايي به ما دادند و گفتند بايد كامل شود من هم سواد دوستان را قرض گرفتم و بعد از كلنجار رفتن با كلمات آن را كامل كردم و مهر تاجيكي خورد تنگ برگه. ناگهان با يك اتفاق ميمون و خجسته روبرو شديم. اتفاقي باور نكردني . امواج واي فاي رايگان به موبايل هاي به كما رفته ما جاني تازه بخشيد. دلمان نمي آمد سالن راترك كنيم. هر كس به نحوي توانست با خانواده اش تماس برقرار كند. به در خروجي رسيديم خروج مان همانا و حمله آسماني لشكر ميناها همان. آسمان به كبودي مي رفت و فوج ميناهاي آوازه خوان بر فراز آُسمان براي ما كه ميناها را در ايران به قفس گره مي زنيم شگفت انگيز بود . تصوير و آهنگ مملو از زيبايي بود، ياد جاناتان مرغ درياييریچارد باخافتادم و آرزوهاي بلندش. آقاي خدايار رايزن فرهنگي ايران در تاجيكستان با هييت همراه براي استقبالي گرم بيرون سالن منتظرمان بودند. آقاي خدايار را مي شناختيم. يكي از جنبه هاي مثبت دنياي مجازي همين بود. آقاي خدايار رايزن فرهنگي سفارت ايران در دوشنبه به لطف گروه تلگرامي سفر برون مرزي جشنواره بين المللي شعر فجر به تاجيكستان تا حدودي ما را در جريان برنامه هاي پيش بيني شده قرار داده بودند. آقاي احمدوند، وابسته فرهنگي سفارت ايران در خجند هم براي آشنايي ما با آداب و رسوم و جزييات سفرمان به خجند سنگ تمام گذاشته بودند. تقريبا روزي چند پيام با محتواي سفرمان از ايشان دريافت مي كرديم كه توانست روي شناخت ما از سرزمين نياكان مان تاثير بسزايي بگذارد.  تقريبا از همه برنامه ها آگاه بوديم.
 جايي به نام پايتخت پياده شديم. ساختمان هايي كه قد كشيده بودند تا به آسمان اندك خراشي وارد كنند.رفتيم كه اتاق مان را كشف كنيم و چه دغدغه اي در سفر بالاتر از اين براي يك خانم شمالي كه "يك هفته كجا بايد زندگي كنم؟!" ( فريبا جان هم اصل و نصبش به رودسر و خطه سرسبز گيلان مي رسد) البته خبرهاي ناخوشايندي در خصوص سرويس هاي بهداشتي به گوش مان رسيده بود كه به محض ورود و جستجو آنچه كه نبايد مي ديديم را ديديم و ... بماند بقيه اش. شما كه غريبه نيستيد هر روز در پي يك كشف جديد به نبوغ خودمان پي مي برديم. بماند كه چند روز با قفل و كليد دست در گريبان بوديم و هر چه مي پيچانديم نمي پيچيد و فقط ما را مي پيچاند. چه قدر مرد فني گروه مان استاد اميني سترگ تلاش كرد كه حال در به شود اما انگار در ساز مخالف مي زد. در را كه به زحمت باز كرديم فهميديم كه چمدان من دهانش را به اين راحتي ها باز نمي كند تا گزهاي محمد جواد آسمان را به دست صاحبانش برسانم. قفل چمدان خراب و قفل در خراب و اعصاب من خراب.  من و فريبا رفتيم به اتاق 203 آقايان در طبقه 6 . اقاي خدايار براي توضيح پاره اي از اتفاقات و برنامه هايي كه پيش رو داشتيم جلسه اي گذاشته بودند. نشستيم و همه مسايل و پيش آمدهاي سياسي و فرهنگي را برايمان شرح دادند و شام مهمان گل نسا بوديم. اين گل نسا كه مي گويم گل نسايي ست كه خودم مي خواستم گل نسا باشد. وارد يك سفره خانه اي شديم با قدمت شايد پنجاه ساله درهاي چوبي و كنده كاري شده اش مرا به تماشا مي گرفت. زيبايي بي كم و كاستي داشت . در نبود كه، جشنواره گل و بلبل و بهارستاني بود براي خودش. شام نخوردم يك خانم شمالي به همين راحتي ها با يك دست پخت غريبه انس نمي گيرد. دختركي كه هي سر ميزمان مي آمد و مي رفت بيش از شام مرا مشغول خودش كرده بود. نمي دانم چرا غذا از گلويم پايين نمي رفت حواسم به اندوه بالاي ابروان دخترك بود.

دختران تاجيكي صورتي داشتند به گردي خورشيد كه ابعاد زمان در آن درخشندگي گم شده بود. چقدر دختران تاجيكي خوب بودند. دختركاني كه هواي پاك كوهستان شكل هندسي انگشتانشان را تراشيده بود درست مانند لعل های درخشان بدخشان. گل نسا پشت پيشخوان ايستاده بود و نگاهمان مي كرد.دلم نيامد او را نبوسيده از آن سالن غذاخوري بيرون بروم. شب بود اما پشت پيشخوان روز بود.
پونه نیکوی- بندرانزلی
ادامه دارد...


موضوعات :  سایر ،

   تاریخ ارسال  :   1394/12/10 در ساعت : 12:6:36   |  تعداد مشاهده این شعر :  1090


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

نام ارسال کننده :  فاطمه ناظری     وب سایت ارسال کننده
متن نظر :
من به شما افتخار میکنم امیدوارم همیشه موفق باشید
الهه تاجیکزاده آریایی
1394/12/10 در ساعت : 19:49:6
تاجیکستان زیبا!

سفرنامه ی جالبی بود گلپونه خانوم (:
منتظر ادامه اش هستیم
نغمه مستشارنظامی
1394/12/14 در ساعت : 13:19:49
پونه عزیز همیشه باعث افتخار ما هستی،پاینده و سلامت باشی
بازدید امروز : 50,296 | بازدید دیروز : 35,818 | بازدید کل : 124,601,600
logo-samandehi