.
.
باور نداشتم که به یک لحظه اینچنین
قلبم میان دست تو تسخیر میشود
با یک نگاه،چند قدم،لحظه ای گذر
در طول چند روز جهان پیر میشود
باور نداشتم که چنین مبتلا شوم
سلطان عاشقی شدی و من ملیجکت
هرساعتی که میگذرد در برابرم
دارد زمان بودن تو دیر میشود
آتش گرفت بود و نبودم به یاد تو
دیگر توان نبود به قلبی که خسته بود
جرم نکرده ی دل و حکم بریده اش
دارد دلم به یاد تو زنجیر میشود
هم صحبتم شده تصویر آینه
هم صحبتی که مثل دلم آه میکشد
قلبم شکسته آینه هرروز سالم است
عکست به روی دیده که تکثیر میشود
این انتظار حس غریبانه من است
صخره دلش به قطره ی آبی فروخته
سختم شبیه سنگ ولی در غروب دل
اشکی به روی گونه سرازیر میشود
آه ای قلم دوباره خودت انتخاب کن
یا شعر را بریز، و یا اشک غم بنوش
شعری که صحبتست میان دو بی صدا
شاعر به جرم قافیه تکفیر میشود
.
.