تجربه
جوجه گنجشكي كه از مادر جدا افتاده بود
بالهاي كوچكش لرزان ، رها ، افتاده بود
آفتاب ِ صبح بود و جيك و جيك ِ زندگي
در نفس هايش طنين ِ خنده ها افتاده بود
شوق پروازش به رنگ ِ آسمان بود ونسيم
چشم ِ مشتاقش به چشمان ِ خدا افتاده بود
دانه بود و سبزه بود و نغمه ي گنجشك ها
عشق بود و شور غوغايي به پا افتاده بود
دانه ها زير پر و بالش، نگاهي تازه داشت
پر زدن ها در دل ِ او بي هوا افتاده بود
گرچه باور داشت مادر روي ديوار است ، باز
در دلش دلشوره هایی آشنا افتاده بود
حجم ِ پروازش شبيه ِ طولِ پروازش نبود
حجم ِ فريادش چه كوچك بي صدا افتاده بود
روي ديواري كه مادر بود و باورهاي او
سايه اي مخدوش ، آن سو تر، جدا افتاده بود
شكل كابوس مهيبي بود از شب هاي دور
باز هم دلشوره هايش جا به جا افتاده بود
حِسي از راز درون مي گفت پر را باز كن
گرچه حس كنجكاوي ها سوا افتاده بود
تجربه شايد براي قامت ِ گنجشك نيست
زندگي در پاي اين ديوار ها افتاده بود
اکرم بهرامچی