آه ای صدای زندانی!
ای آخرین صدای صداها!
(فروغ)
شب های عشقبازی با رویا در لحظه های خسته ی پایانی
شب های گریه کردن بی وقفه با چشم های اشرف گیلانی
شب های ...یاد بغض تو می افتم خونابه را بنوش و خلاصم کن
آسوده باش زیر سرت خیس است آه ای صدای خسته ی زندانی!
می شد کنار بغض تو بنشینم یک لحظه بی خیال، خودم باشم
لبریزو لب به لب شده از شادی سرشار شور و حال، خودم باشم
از زوزه های این همه می ترسم ای وحشیان رد شده از "بودن"
کاری بکن –اگرچه عبث باشد- در لحظه ی زوال، خودم باشم
خون می چکد نه! این چه خیالی بود فوّاره می زند همه جا خونی ست
آه ای صدای خسته ی زندانی! زخم گلوی هرچه صدا خونی ست
چیزی شبیه پنجره جا مانده بر خالی لجاجت این دیوار
دست مرا بگیر و خلاصم کن وقتی که دست بسته ی ما خونی ست
غم رخنه می کند همه جا ای وای! ما راویان رنج جهان بودیم
عادت نکرده ایم به خندیدن ما دردهای سخت نهان بودیم
دنیای قتل و غارت و خونریزی ست غرق تفنگ و خنجر و خون بازی!
وقتی که مرگ، روی جهان پاشید دردا به حالمان! که جوان بودیم
در کسوت ستاره طلوعیدن از کرم بینوا که زرنگی نیست
باید شتاب کرد به پیوستن وقت سکون و هیچ درنگی نیست
این وحشیان رد شده از "بودن" دارند می رسند، نمی بینی؟!
باید پرید در دل تاریکی بالاتر از سیاه که رنگی نیست!
آی ای صدای خسته ی زندانی! ای واژه ها اسیر در آغوشت!
راهی به سوی نور مرا با توست لبخند دور و دیر در آغوشت!
می شد که تووی باد رها باشیم یا ساده تر شویم فنا باشیم
ما بغض های مشترکی هستیم یک شب مرا بگیر در آغوشت...