ستارهای در آسمان پلک زد و دریاچه مغرور ساوه خشک شد.
ای مهربانترین رسول!
در روزگاری که قحطی عاطفه بود و دستان شب زده، نوزاد صبح را زنده به گور میکرد؛ در عصری که تا چشم کار میکرد صحرا بود و سیاهی و سکوت؛ در زمانی که پرندگان نت آواز خود را فراموش کرده بودند؛ چشمهای زیبایت را روی دنیا گشودی و صدای آرامش بخش و مهربانت همچون آبشاری دلانگیز به دلهای خشک و بیرمق سرازیر شد.
اگر کسی اهل دل بود میتوانست صدای آواز سنگها را هم بشنود.
پیش از تو هیچ کوهی مفهوم پژواک را نمیدانست. همه کوچههای زندگی یا بنبست بودند یا باریک و بیمقدار.
به هستی که قدم گذاشتی، آسمان روی زمین آغوش باز کرد. موجها به احترامت قیام کردند و نخلهای خمیده جان گرفتند.
به پرستوها مسیر پرواز را آموختی. آنگاه با نگاهی که تا خدا قد کشیده بود به مکه و مدینه وسعت بخشیدی.
از همان روز بود که انسان قدر و قیمت پیدا کرد و بهشت آفریده شد.
دریاها و جنگلها پشت سرت به نماز ایستادند و سنجاقکها و پروانهها به مسیر چشمانت اقتدا کردند.
ای پیام آور مهر و دوستی!
تو مانند آبی گوارا، پاسخی به تمام پرسشهای تشنگی بودی.
خوشا به حال آنهایی که تو را دیدند و باران شدند.
صدایت را شنیدند و به پرواز در آمدند. عطر حضورت را استشمام کردند و تاک شدند.
ای آخرین خورشید!
حالا بعد از هزار و چند صد سال از تنفس صبح آمدنت؛ هنوز هم وقتی نسیم نامت میوزد، عطر خوش صلوات همه جانهای مشتاقت را معطر میکند.
عبدالرحیم سعیدی راد