تقدیم به ملک محمد کرمی 13 سالهی دزفولی
کم سن ترین شهید نوجوان استان خوزستان
کودکی رفته بود نان بخرد
نان چیچال کودکان بخرد*
رفت دکان... برای صبحانه
عسل ناب کندوان بخرد
پدرش گفت هر چه می خواهد
می تواند از آن دکان بخرد
با خودش فکر کرد اگر بشود
جای اینکه از این و آن بخرد -
برود چند کوچه بالاتر
از خداوند مهربان بخرد
میوه ها را به جای میوه فروش
برود پیش باغبان بخرد
عاشق مرغ عشق بود ولی
نه قفس... رفت آشیان بخرد
بود دلتنگ مشهد و می رفت
چند مثقال زعفران بخرد
رفت در زیر سایه ی خورشید
شاید از نور، سایبان بخرد
...
ناگهان بمب... ناگهان موشک
نشد از سقف ها امان بخرد
خانه تاریک شد... یکی برود
دو سه تا شمع و شمعدان بخرد!
چه کسی غیر تو محمد جان
حرف من را به گوش جان بخرد؟
پسرم! پاشو...! پاشو...! پا نشوی-
چه کسی نان برایمان بخرد؟
استکان ها شکست...، چایی ریخت...
چه کسی باز استکان بخرد؟
پا نشد... رفت تا نشان بدهد
می شود بهتر از جهان بخرد
می شود از زمین کوچکمان
هر که میخواهد آسمان بخرد
می شود در ازای شاخه گل
چند هکتار بوستان بخرد
دید انگار کل دنیا را
می تواند به یک قِران بخرد
گرچه دنیا به مفت می ارزید
باید این شهر را گران بخرد
بچه دزفول قصه حاضر شد
وطنش را به نرخ جان بخرد
.........................................