.....................................................
تصوّر می کنم امشب دلم پرواز می خواهد
و در کابین خود همراز می خواهد !
دلم یک مشرقِ دیرینه می باشد
ولی افسوس
که من در بینِ این مردم
غریبی بی نوا هستم
میانِ مردم این شهر با سختی
به دنبالِ خدا هستم
چه من سادّه
چه من بدبخت می باشم
که با این رنج هایم
سخت دنبالِ عطا هستم
و از دستِ همین مردم نماهایِ زمانِ خود ،
چو دردی باز دنبالِ شفا هستم !
غریبی بی نوا در کوچه های شهرِ این مردم
و با عقلی که خود را باز می دارد
از این چشمان رنگارنگ ،
تو گوئی همچو یک درویش می باشم
و من عشقم
و با خطّ خوشم آواز می خوانم
که تا لبریزِ دل هایِ سراسر خوش
به اوجِ خویشتن باشم
و شاید هم
سزاوارِ همین احساسِ دردی کهنه می باشم
که چون محجوب
و در آثارِ این محبوب
و با این دردهایِ خویشتن مغلوب
گلاویزم !
ولی من هم سخن دارم
سخن با این همه مردم
که کوهی از فریب و حقه و نیرنگ می باشند
و در دامان شیطان ، خوب می خوابند
و از این افتخار خویش معروفند !
تو پرواز مرا ساکت نگاهی کن
که دیگر راهی از دستِ ستم ها نیست
و با سوزِ همین سختی ، مرا چیزی تصوّر نیست
ولی آهسته می گویم که آداب مسلمانی
میانِ توده ها گم گشته انگاری !
و من هرگز نمی خواهم
برایِ حالِ خود اینگونه مرهم را
و خود را داده ام چون بختِ بدبختم
بدست بادهای سردِ پائیزم
و من اینگونه تنهایم
و باید زود برگردم
و باید زود برگردم
و باید زود برگردم ....
................................................
محمدرضا جعفری – کربلا – مهر 1394
.................................................