مرا بد جور حیران کرده چشم مست مخمورش
امان از دست این چشم خمار و سخت مغرورش
به درگاه خـدایم می بـرم از شوق بیش از حد
پنــاه از آن نگـاه نافـذ و چـشمان مخمورش
بدون شــک به طـوفان بلائی می شــود منجر
نسـیمی گر فـتد ایـن روز هـا در طـرَه بورش
به ناکـامی شـدم غرق شـگفتی و نمـی دانم
کدامـین دست غارتگر به قـتلم کرده مامورش
نمـی دانم چرا در بیـن عاشق هـای این عالم
رسـیده بــر من بیـمار و زار و ناتـوان زورش
به رغــم جــهد بی پایان خـود آخــــر نفهمـیدم
چه بود از این همه ناز و ادا و عشوه مـنظورش
در این فکرم که روزی آید و با چشم خود بیند
نه از بهرام آثاری به جا مانده است و نه گورش
به جان بچه ام قـسّم ، ولی پیوسته می گویم
خـداوندا بدار از چشـم زخم دشـمنان دورش
24 خرداد 1394
تاریخ ارسال :
1394/6/7 در ساعت : 11:19:23
| تعداد مشاهده این شعر :
865
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.