نمانده غیر شقایق به دشت سرداري
مسافری که نشیند به خون سر داری
هوس به چهره لیلا اگر زند سيلي
سزاست گر که وفا را به هیچ نشماری
قمر نبود و فقط گوشواره ها دیدند
محاق حضرت خورشید، در شب تاری
برادرانه بگويم که کوچه یار نشد
که غنچه را ز دل خاک و خون تو برداري
بکوب میخ بلا را به سینه تقدير
تو کز شراره سوزنده هم خبر داری
مراد ما ز پی وحدت درنده و انس
به خون سینه و دیده نموده عیاری
روا نبود گذر از در حریم بهشت
اگر ز حال قیامت کمی خبر داری
نه سلم ماند و نه سلمان نه یک مسلمانی
کنار یوسف واین بزدلان بازاري
مگیر خرده که گویم نبود مرد و مراد
اگر که آگهی از راه و رسم دلداري
چگونه بار امانت کشید یثرب و کاش
خراب شام نبودی به طالعش باری
ز جام دست قمر بشنو این حکایت را
که قصد شاه نمودند قوم تاتاری
فدای عارض تان مادر سلاله عشق
چرا به بازوی خود بار بر نمی داری?
به کودکان چه بگويم بگو به من مادر
توای که پیرهن کهنه ای به بر داری?
خیال روی تو مه را غریق دریا کرد
به برکه ای که فرات است نام آن آری
نه زخم دیده و سر نی عطش نه ضرب عمود
نبود چون قسم مادرم چنین کاري
خوش است خاطر مجنون که در کناره شط
تو کام تشنه لبان را به بوسه برداری
مرا به خیمه مبر دامن تو قبر من است
مباد سر به سر این شکسته نگذاری