نیامدی و گرفتم کتاب قصه و عشق
از آن میان ورق ها به من سرایت کرد
ندیده و نشنیده،سوار مرکب چشم
به ناکجای نرفته مرا هدایت کرد
نه عاشقم و نه عشقی به دل نشسته ولی
زبان من شده اشعار عشق بازی ها
کجای قصه شکستم دلی که بعد از آن
نگاه آینه هم بر دلم شکایت کرد
ورق زدم و گذشتم میان قصه،همان
نوشته های غریبی که عشق میسازند
دوباره رقص نگاهم میان جمله،و آن
دلی که در دل قصه مرا حمایت کرد
کتاب قصه به پایان رسید،اما من
هنوز تشنه آن نقطه های پایانم
هنوز منتظرم تا بیاید او شاید
و راز عشق که راوی ازان روایت کرد...
سید علی مرتضوی
مرداد ۱۳۹۴