ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



مردان قورباغه ای

اگرچه اینجا جای شعر است با عرض پوزش این داستان را از آن جهت که شاید خالق شعرهایی دیگر باشد تقدیم می کنم.
"به مناسبت بازگشت جاودانه‌ی 175 غواص دل‌آوری که تاریخ هویت بخش دفاع مقدس را دوباره به جریان انداختند"
تا نیمه‌ی شب توی عریض­ترین بخش اروند "فین" یا همان کفش غواصی زده بود، کفش پهنی که شبیه پای اردک است و باعث حرکت تند غواص در آب می‌شود، نیمة شب تا صبح با چراغ قوه چشمک زده بود، تا قایق‌های فوج اول تا سومِ محور اول بیایند به سمت او.
نیمة اول شب با موج و طوفان استثنایی و ترس جانورهای دریایی دست و پنجه انداخته بود، نیمة دوم شب هم با ترس از عراقی­ها و تنهایی در جبهة عراق!
در سن، 18-19 سالگی شجاعت و دل‌آوری مردی جا افتاده را داشت، عراقی­ها نزدیک نزدیکش بودند، صدای عادی آنها را می‌شنید؛ عراقی‌ها با فاصله‌ای بین 40 تا 50 متری پشت سرش بودند.
حمله که شروع شد دلش آنجا هم بود، ولی باید چراغ قوه می­زد تا قایق­های این محور عملیاتی، اشتباهی به سمت دریا، یا محور دوم (خلیّ‌2) نروند.
هوای بهمن ماه خیلی سرد بود، باد که می­زد به لباس غواصی، بدنش مثل بید توی طوفان می­لرزید.
از ترس نداشتنِ امکان دستشویی، شام هم کم خورده بود، حالا دیگر بدنش ضعیف شده و گرسنگی بیشتر اذیتش می­کرد. از بس چراغ قوه برداشته بود جایی برای جیره جنگی هم برایش نمانده بود. فجر کاذب و صادق گذشته بود و می­شد باور کرد که خورشید دارد طلوع می­کند. نمازش را روی باتلاق­ها خواند، مثل نماز مغرب و عشاء، فقط یک فرق داشت، مغرب و عشاء توی ساحل اروندکنار-ساحل خودی- و نماز صبح توی ساحل رأس البیشه‌ی فاو؛ ساحل عراق.
حالا که هوا روشن شده بود، دیگر مأموریت اولیه­اش تمام شده و باید خودش را به خط درگیری می­رساند.
...وقتی به کف نهر(خِلُّی1) نگاه کرد، دید حدود نصف کم عرض­ترین جای اروند عرض دارد.
تجربة حضور در هنگام جذر کامل توی ساحل عراق را نداشت، به خیال خام خود می­خواست از نهر عبور کند که به سمت محل درگیری بین دو نهر خلی1 و خلی2 برود و به بچه‌هایی که آن‌طرف نهر، جلو کشتیِ به گِل نشسته‌ی توی ساحل عراق بودند برسد.
بی­خوابی 24 ساعته، گرسنگی، بدن سرما دیده‌ی کنار ساحل، توی آن باد و طوفان، خستگی چند ساعت فین زدن و حدود 10ساعت روی پا ایستادن، دیگر نایی برایش نگذاشته بود.
تلو می­خورد و می­رفت، به دیواره‌ی آنطرف نهر که نگاه می­کرد، ترس بالا رفتن از آن را داشت، می­گفت: نمی‌تونم از این شیب لیز و تند با این بدن خسته و نحیف بالا برم!
به خودش نهیب زد؛ نهیب و اراده برای راه افتادن یکی شد، پایش را که گذاشت کف نهر، فرو رفت!
تا سینه توی باتلاق بود.
انگار کسی در وجودش فریاد زد: دست و پا نزن! آرام گرفت، تا سینه درون باتلاق فرو رفته و هر گونه دست و پا زدنی مساوی است با فرو رفتن بیشتر.
بالا آمدن آب را تصور کرد، بالا آمدنی که لحظه به لحظه امید زنده ماندن تو را می­گیرد، ماندن کف نهر و فرو رفتن توی باتلاق و قرار گرفتن حداقل سه الی چهار متر آب در بالای سرت.
مادرش آمد جلوی چشمانش، جلوی دالان خانه­اشان که هنگام خداحافظی با دیدگان نمناکش قد و بالایش را نگاه می­کرد. اشک توی چشمانش حلقه زد.
: مادر! حتی جسدم را هم نمی­بینی؛ هیچ کس به فکرش هم خطور نمی­کند که من اینجا زیر این باتلاق باشم، پره­های موتور قایق­ها هم به بدنم نمی­خورند که از لای این همه لجن بالا بیایم تا ببینندم.
از دنیای نجوای با مادر که فارغ شد دید بیشتر فرو رفته است! اگرچه دست و پا نزده ولی سنگینی بدن و نفس کشیدن‌ها او را بیشتر فرو برده؛ حالا دیگر تا گلویش توی لجن نشسته و چیزی نمانده که به لب‌هایش برسد!
آبگیرهای زمستانی دوران کودکی توی ذهنش زنده شدند، توی هر کوچه خیابانی دیده می‌شد، چند روز که از باران می‌گذشت رنگ می‌باختند و طعمشان می‌گشت و اطرافشان را لجن می‌گرفت؛ قورباغه‌ها روی باتلاق اطراف آبگیرها نمی‌پریدند، شناور شده و خود را به جلو هُل می‌دادند.
با کف دست‌هایش لجن‌ها را کنار زد، قدری جلو خود را خالی کرد، کمی امیدوار شد، دوباره لجن‌ها را به اطراف هُل داد، دستهایش را بیشتر باز کرد و لجن‌های باتلاق را به دو طرف شانه‌ها کنار زد و هی تلاشش را بیشتر کرد.
دست‌هایش را به دو طرف باز کرد و بدن خود را کشاند روی لجن‌ها، دوباره و دوباره تا بدنش مثل قورباغه روی باتلاق شناور شد، نفسی عمیق کشید، خسته و نحیف بود، می‌خواست استراحت کند اما دید جای توقف نیست، باید همه‌ی توان خود را جمع می‌کرد تا بتواند از نهر عبور کند؛ حالا وسط نهر بود، کمی آب، تهِ نهر یا همان خط‌القعر نهر وجود داشت، شناور شد، قدری استراحت و نفسی تازه کرد.
هنوز دلهره‌ی عبور از دیواره‌ی بلند و لیز نهر توی وجودش بود، چاره‌ای نبود، باتلاق نصف دیگر نهر چیزی نبود که دلش را نلرزاند ولی باید می‌رفت، راهش عبور از نهر بود و بس!
شیوه‌ی حرکت قورباغه را دوباره آغاز کرد، چیزی از آبِ وسط نهر فاصله نگرفته بود که اینبار با سر و سینه فرو رفت؛ دست‌هایش بسته شده بود، دوباره دست‌ها را باز و تقلا کرد، اما این‌بار دیگه کار خودش را تمام شده می‌دید؛ رمز عملیات یا زهرا(سلام‌الله‌علیها) بود. زیر لجن‌ها زبانش که کار نمی‌کرد! توی وجودش صدا زد یا زهرا(سلام‌الله‌علیها)، دست‌هایش را بیشتر از قبل به حرکت درآورد؛ یک‌باره احساس کرد هوا وارد دهان و ریه‌اش می‌شود.
جایی را نمی‌دید، تمام سر و صورتش را لجن گرفته بود، خود را هل می‌داد به جلو که احساس کرد دستش به جای سِفتی‌ رسید، باورش نمی‌شد؛ یعنی دیواره‌ی نهر است؟ با ناباوری و به زور از لابلای لجن‌های روی چشم‌هایش روزنه‌ای باز کرد؛ درست می‌دید! به دیواره‌ی نهر رسیده بود.
بالا رفتن از دیواره‌ی نهر برایش آسان‌تر ازآنی بود که تصورش را می‌کرد، باورش نمی‌شد، از نهر عبور کرده بود و توی "نی"و "چولان‌"های اطراف نهر بود.
شادمانیِ نجات، انرژی تازه‌ای به او داده بود، روی پاهایش ایستاد و با پیدا کردن "چاله آب"صورتش را شست و به سمت بچه‌هایی که جلوی کشتی بودند حرکت کرد. ناگهان متوجه شد که یک نفر از جمع بچه‌ها جدا شده و با اشاره چیزی می‌گوید، کمی دقت کرد اما دیگر دیر شده بود!
کمین عراقیِ توی کشتی که هنوز زنده مانده، او را نشانه رفته بود، تیر "گرینف"که اسلحه‌ای با کالیبر و برد بالاتر از کلاش است، از سمت بیرون بدن توی زانوی پای چپش نشست و از آنطرف بیرون رفت و افتاد زمین!
بعد از آغاز عملیات از رادیوهای بیگانه شنیده شد که "مردان قورباغه‌ای"ایران با عبور از اروند، شهر استراتژیک فاو را به تصرف خود درآوردند!
کلمات کلیدی این مطلب :  باتلاق ، غواص ، نهر ، نی ، چولان ، اروند ،

موضوعات :  ادب و مقاومت ،

   تاریخ ارسال  :   1394/4/5 در ساعت : 2:16:18   |  تعداد مشاهده این شعر :  780


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

علی نظری سرمازه
1394/4/5 در ساعت : 11:49:18
درودشاعرگرامی
چه رشادت هایی...
----------------
سلام بر علی آقای عزیز
...و چه نورباران است این راه
سلامت و سر بلند باشید
بازدید امروز : 18,069 | بازدید دیروز : 31,480 | بازدید کل : 123,182,380
logo-samandehi