
من از افسانۀ پنهان و پیدای تو می ترسم
از آسودن لبِ امواج دریای تو می ترسم
از آشوبِ نگاه تـو بـه روی تازه واردها
از آدم های حیران در تماشای تو می ترسم
خیابان ها همیشه بوده اینجا ساکت و خلوت
ولی از ازدحام سختِ حالای تو می ترسم
همان روز نخستین که پر از سردرگمی بودی
به تو گفتم که از امروز و فردای تو می ترسم
گره هایی سر گیسوی تصمیم خودت بستی
که با آن از قدم های مهیّای تو می ترسم
اگرچه ارزش دیدن ندارد شهرمان بی تو
ولی از کوچه های شهرِ دارای تو می ترسم
فـروپاشیده ماننـدِ سهنـدی پای دریایش
اگر باشی هم از جنس تسلای تو می ترسم

تاریخ ارسال :
1394/2/24 در ساعت : 2:18:51
| تعداد مشاهده این شعر :
893
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.