جابر ترمک
1394/2/26 در ساعت : 12:32:1
خواهر گرانقدرم بانو وحیده ی افضلی شاعر توانا و ارزشی
به پاس حضور گرامی تان در صفحه ی من
غزل مثنوی به دوستان شهیدم
از من نخواه بعــــــــد تو عادت کنم به شعر
بی تو چگونه عــــــرض ارادت کنم به شعر
من با نگاه پاک شمــــــــــــــــا خو گرفته ام
بگذار با تو فکر سعادت کنـــــــــــم به شعر
دنیا حسود و شعر حسود و غـــــزل حسود
باید دوباره قصد حسادت کنـــــــــم به شعر
طعم نگاه پاک تو از جنس نافلــــــــــه ست
پلکت به هم نزن که عبادت کنم به شعر
در جنگ تن به تن غزلم کشتـــــه می شود
با هر ردیف خستـــــــه عیادت کنـم به شعر
****
احساس مثنوی به رجــــــــــز می کشد مرا
چشمان غم گرفتــــــــــه به بزمی کشد مرا
از درد های زخمـــــــــــــــــی شعرم کلافه ام
کی گفته ســـــــــــر سپرده ی دارالخلافه ام
بار هزار فصل خــــــــــــــــزان بر تن من است
در من همیشه شمـــع نگاه تو روشن است
در معرض سمـــــــــــــــوم زمستانم ای عزیز
یک عمر در نگـــــــــــــــــاه تو زندانم ای عزیز
روحـــــــــــــم درون مثنوی آتش گرفته است
گرگ قبیله چلــــــــــــــه از آرش گرفته است
درگیر ماجـــــــــــــــــــــــــرای نیستان آتشم
عرفان خلسه را به سر شـــــانه می کشم
وقتی جواب مسئله هاجــز سکوت نیست
طاعون شهر من سببش عنکبوت نیست
تا کی برای زخم تو مرهـــــــــــــــــم بیاورم
تا کی به پیش جغد شبت کـــــــــم بیاورم
***
هر شب به فتنه های تو اغفــال می شوم
روزی هزار مرتبه اشغـــــــــــــــال می شوم
با هر غزل که از قلمم شعلـــــــه می کشد
تا انتهای آینه دنبــــــــــــــــــــــال می شوم
****
اصلن همیشه جرم من خسته سیب نیست
یوسف همیشه نزد زلیخـــــــا غریب نیست
خوابانده ای شـــــــراب بیفتم به شعرهات ؟
عیسا همیشه مستحق این صلیب نیست
***
حالا که می روی شب ما را به هـــــــم نریز
گلخنده های بر لب ما را به هـــــــــــــم نریز
با یک غزل همیشــــــه به پایان نمی رسی
ترکیب می کنم غزلـــــــــــم را به بی کسی
پایان من به درد رقـــــــــــــم می خورد عزیز
روی تن سپیده قلــــــــــــــم می خورد عزیز
در التهاب زوزه ی خمپاره ها ی مست
وقتی غزل به روی لب عشق می نشست
وقتی بهار بود و تب آتش جنون
من بودم و تو بودی و یک فرق غرق خون
دست هزار آینه در من شکفته بود
یک موج خسته روی تن آب خفته بود
پروانه ها ی غم زده آتش گرفته اند
بغض از گلوی سرخ سیاوش گرفته اند
وقتی قفس برای تو با آسمان یکیست
درد هوای خستگی هردومان یکیست
دشمن دوباره روی تو خنجر گرفته است
شمشیر دوست پشت تو لنگر گرفته است
امشب بیا برای دل خسته ام بخوان
بانگ اذان عشق به گلدسته ام بخوان
یا لا اقل برای نگاهی ترانــــــــــــــــــــــه خیز
عطر غزل دوباره بر این شــــــــــــــانه ها بریز
****
امشب بدون دیدن ماهــــــــــــم غروب شد
غربت گرفته است نگاهـــــــــــم غروب شد
بی ادعا به حرمت چشم سیــــــــــــاهتان
دل مانده پشت روز سیـاهـــــم غروب شد
سنگ مــــــزار عاشق تو نذر سیب نیست
آتش گرفته خرمن کاهـــــــــــم غروب شــد
عمری نگاه آینــــــــــــــــه در انتظار توست
رویای مانده بر سرراهـــــــــــــم غروب شد
آهسته تر بیا که دلم مانــــــــــده پشت در
ایندفعه هم بدون تو،ماهـــــــــم غروب شد
جابر ترمک