سبز مانند بهار و مهربان مثل نسیم
صبحها می خواند بسم ا... الرحمن الرحیم
داشت در دستان خود یک باغ از گلهای سرخ
داشت در چشمان خود یک آسمان از یاکریم
خانه اش مشهور بود از هر که پرسیدیم گفت :
کوچه هفت از خیابان صراط المستقیم
صبحها بوی نگاهش چشمها را می نواخت
در میان کوچه ای سرشار از عطر نسیم
او مسافر بود - در دشت و بیابانها رها -
مثل عیسای مسیح و مثل موسای کلیم
اولین دلتنگی اش مثل اویس و شوق او
آخرین لبخند هایش مثل لقمان حکیم
او هزار آغاز دارد صبحها با هر طلوع
ما ولی یک شب به خط زرد پایان می رسیم ...
-----------------
31/1/94شب اول رجب
30 دقیقه بامداد