خوش بنو شید دلم مست ِصفای ِچمن است
شاد باشید که معشوقه گلِ انجمن است
شعر و مهر و هنر و بارقه ی بیداری
باز تابِ تبِ هر لحظه در آغوشِ من است
باور و هستی خود را به غزل میریزم
تا بدانند حضور چه کسی در سخن است
سوختم تا نکنم خدمت نا مردم را
کس نفهمید که این سوختنم ساختن است
سبز بودم نفسی رخت خزان پوشیدم
نیست گل هر که نه آماده ی پر پر شدن است
به گذر گاه نظر کردم و اندیشیدم
این مسیریست که هم رفتن و هم آمدن است
دوستی مو هبت سبز خدا می باشد
نیست انسان که شعارش بد و برهم زدن است
هر که حرمت نکند مردم خود را بی شک
ره به جایی نبرد بردن او باختن است
دلم از کینه مبراست خودت می دانی
هدف و سعی و تلاشم به تو واصل شدن است
نیست پروانه اگر لذت آتش نبرد
هر که پروانه شود در شرف سوختن است
دشمن آتش بزند فکر سیاهی نکنم
طینت شمع فقط نور بر افروختن است