پاكستاني ها (بر خلاف ما ايراني ها) اغلب وقت شناس و سر ساعت اعلام شده آماده بودند. دكتر سليم مظهر در اتاق جلسات منتظر ما بود. باز هم مثل جلسه خانه فرهنگ سر درد دل را باز كرد و صميمانه حرف زد. بعد ما را به اتاقي راهنمايي كرد كه در اصل آزمايشگاه زبان فارسي بود. بعد هم به اتفاق ايشان گشتي در دانشگاه پنجاب زديم. به يكي از كلاسها كه اتفاقا امتحان هم داشتند سر زديم. در گوشه اي از كلاس عكس هاي محمد علي جناح و اقبال ديده مي شد. و دو غزل از اقبال با اين مطلع ها به شكل زيبايي تزيين شده بود:
1) به دست غم گرفتارم بيا اي يار و دستم گير
به رنج ار چه سزاوارم مرا مگذار و دستم گير
***
2) ابر مي بارد و من مي شوم از يار جدا ...
دانشجويان هم مختلط نشسته بودند و تنوع رنگ در لباسها موج مي زد. دانشجوهاي دختر بعضا فقط چشمانشان ديده مي شد و عده اي هم بدون روسري... پسرا ولي لباسهايشان از همه ساده تر و معمولي تر و بدون مد بودند.... منوري برايشان يك رباعي خواند... كاكايي هم يك غزل...
به اتاق پرفسور سليم مظهر آمديم. اسامي رؤساي گروه زبان فارسي در دانشگاه پنجاب پشت سرش زده بود . اولين شان پرفسور دكتر اقبال لاهوري (1946-1348) يعني دو سال رييس بوده و آخرينشان هم همين دكتر سليم مظهر. در واقع از سال 1946 تا 2006 يعني به عبارتي حدود 60 سال است زبان فارسي تدريس مي شود آنجا.
به هر كدام از ما يك مجله سفينه كه كاملا فارسي است هديه ميدهد و راهي كنسول گري ايران در لاهور مي شويم... در راه مسجدي را ديديم كه كاملا شبيه مسجد النبي در مدينه بود. راننده مي گفت اين مسجد را عده اي از مسلمانان مدينه ساخته اند.
در نمازخانه كنسولگري منتظر بوديم تا صدايمان كنند براي نهار . كنار دست آقاي محبت نشسته بودم كه داشت شعر مي نوشت:
اگر چه غرق گناهم ولي دلم پاك است
مرا به خاطر اين بيگناه مهمان كن
نخوانده آمده بودم كنار خاطر تو
مرا به خاطر اين اشتباه مهمان كن
شنيده ام كه كسي راز دل به چاهي گفت
مرا به جرعه اي از آب چاه مهمان كن...
ياد دو شب قبل افتادم كه بعد از زيارت مزار اقبال لاهوري به مسجدي رفتيم كه اسمش را فراموش كرده ام. آقاي احتشامي با صداي بلند و سوز خاصي غزل سعدي در خصوص حضرت پيامبر را مي خواند و با او همخواني مي كرديم... بعد هم آقاي محبت شعر ديگري خواند... يكباره وقتي به خود آمديم ديديم حدود صد نفر دوره مان كرده اند... چقدر استقبال و تشنگي در چشمانشان موج مي زد. هر چه به هم نگاه كرديم شعر ديگري يادمان نيامد كه بخوانيم برايشان... ناچار بلند شديم و به هتل برگشتيم.
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 5:0:43
| تعداد مشاهده این شعر :
1234
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.