دارد آهسته برف می بارد. برف، از رنج قصه مجنون شد
طوطی ام مُرد و مُرد بازرگان دل آیینه از ترک خون شد
سایه هایی میان تلویزیون از جنایات نور می گویند
دست یاری که عاشق من بود زیر اندوه برف مدفون شد
دست گیج از حقیقتم سرد است من به خورشید خسته می خندم
ترس آینده هست و راه دراز: - دست من را بگیر دلبندم!
با دو دستم که سرد و یخ زده بود گور یاران رفته را... ای داد!
شیشه ای خواست خودکشی بکند من به ضرب گلوله جان کندم
- دست من را بگیر! (( می ترسم دست هایت مرا رها بکند))
- دستم آماده است دست تو را با غم تازه آشنا بکند
((تف به انصاف کور پنجره ها! شیشه ها چشمشان به چشم من است))
- هی ! نخور غم که باد می آید تا که این پرده را جدا بکند
تار مویی کنار آینه ماند جسد زنده روی تخت افتاد
تب و سگ لرزه داشت برگ ضعیف به خودش آمد از درخت افتاد
دست یاری که عاشق من بود زیر اندوه برف مدفون شد
بند مستی که روی سینه نماند از ته خواب بند رخت افتاد!
روی دیوار مستراح از مرگ نرم و آهسته رد پا مانده
یک شعار غلیظ یک فریاد روی هر شانه اش به جامانده
بوی گند بخار و استفراغ حالتی از تهوع و سر درد
رد داغی که سهم برف نبود تا ابد روی قلب ها مانده
آلتی از نرینگی با رنج عادتی از هزار مادینه
مشت هایی که دستشان روو بود گرم ِ کوبیدنند بر سینه!
بغض پر جمعیت که لب وا کرد سیل خون گریه بود و باریدیم
ما نمُردیم ها! نمی بینید "ها" ی ما را به روی آیینه؟!