باز هم سفره ی دل باز شد و پنهانی
باز آمد غزلی تلخ به این مهمانی
صبر هم طاقت این ضایعه را نتواند
این چه دردی است که پیدا نکند درمانی
هدف لرزش پس لرزه ی آن زلزله ام
که رسانده است امیدم به در پایانی
هیچ کس تلخی لبخند مرا درک نکرد
غم این درد شده سانحه ای بحرانی
هیچ امدادگر و هیچ صلیب سرخی
نکند یاد از این حادثه ، این ویرانی
وای بر بخت سیاه و بد آن گلدانی
که بفهمد خبر مرگ گُل خندانی
بعد یک عمر هم آغوشی و همدم بودن
حال افتادن نعشی به دل دامانی
مرگ دیوی است که با بردن هر محبوبی
ناگهان می شکند قامت هر انسانی
آن غزال غزلم رفت و من گریه کنان
شده ام غرق در این مجلس قرآن خوانی
اشک جاری شده بر پیرهن مِشکی من
مثل ابری که بگرید به شب بارانی
« زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست »
باورش را نتوان کرد به این آسانی
نعمت صبر خدایا به من ارزانی دار
که به بادم دهد این بی سر و بی سامانی