سلام به همه ی دوستان خوب و مهربان .
			
				شعری تقدیمتان می شود به مناسبت فوت پدرم  که بیش از صد سال با عزت و احترام زیست و همه هستیش را در راه خدمت به اسلام و قرآن سپری کرد . روان پر مهرش شاد
			
				 تاهست پدر  ، قدر پدر باید داشت         وین تاج گرانقدر به سر باید داشت
			
				گویند صدف خانه و گوهر پدر است        عشق صدف و قدر گهر باید داشت
			
				                (((((( پدر )))))  
			
				ای پدر ، ای بهترین همراز من   
			
				ساز  ِ من ،آواز  ِ من پرواز  ِمن ، 
			
				از تو دارم  هر چه دارم  در بهار
			
				هستی ِمن ، با تو می گیرد قرار
			
				دستهایت مهربانی را نشان 
			
				  آفتابی ، ای عزیز ، مهربان
			
				پشت ِ پر چین ِ دلت گل ریخته  
			
				 مهرت از ایوان ِ جان آویخته 
			
				 هر چه داری ، بامحبت آشناست 
			
				 کینه ، از آیینه ی جانت جداست
			
				 مثل رازی روشن و  نا آشکار
			
				 در خزان پاشیده ای بذر بهار
			
				گر چه روح  ِ آفرینش مادر است  
			
				شهد تو در کام ما شیرین تراست
			
				هر کجا پرواز  ، سنگین می شود
			
				عشق ، با مهر تو رنگین می شود  
			
				شعر  ِ فرداهای بی پایان تویی
			
				عشق را  ، آیینه ی عرفان تویی
			
				آدمیت ،  واژه ی والای توست
			
				آفرینش ، قصه ی غمهای توست
			
				با تو فرزندان به سامان می رسند
			
				درد ها ، اینجا به درمان می رسند
			
				شعر باران ، بیقراری های توست
			
				همت مردانه  ،  یاری های توست
			
				گاه بر آن شانه های استوار
			
				می کنی فرزند هایت را سوار
			
				تا بیاموزی به کودک در مسیر
			
				دیدنی هایی شگفت و دلپذیر
			
				می کشی بر دوش ، رنج بیکران
			
				تا شود فردای فرزندت عیان
			
				می زنی دل را به دریاهای دور
			
				تا بتابد ، بر دل فرزند  ، نور
			
				با خرد همراه و همگامش کنی
			
				جرعه ای از عشق ، در جامش کنی
			
				چون که شد فرزند ، با درد آشنا
			
				می شود جان تو درگیر  ِ فنا
			
				گردش ایام را وا می نهی
			
				پای ِ خود بیرون ز دنیا می نهی
			
				می کنی دل را گرفتار  ِفراق
			
				می زنی آتش به جان ِ اشتیاق
			
				می روی ، فرزند ، تنها می شود
			
				عقده ی تنهاییش ، وا می شود
			
				چشم ما می ماند و  باران اشگ
			
				ابر های تیره با طوفان ِ اشک
			
				نیست دیگر شانه ی مر دانه ات
			
				تا سبک گردد غمم بر شانه ات
			
				ای پدر ای رفته بیرون از بهار
			
				تا بگیری در بهارستان ، قرار
			
				گشته لب های سخن گویت خموش
			
				صوت قرآنت نمی آید به گوش
			
				با اذانت سالها خو داشتیم
			
				لب به لب در ذکر ، یاهو داشتیم
			
				ای خدا دیگر پدر در خانه نیست
			
				باید از بیتابی دل ، خون گریست
			
				                                         محمد روحانی ( نجوا کاشانی )