فصلها میرود بدون درنگ
بی خبر نیستی از این دل تنگ
فصل پاییز فصل دلتنگی است
دل من مثل برگها ر نگی است
صورتم زرد و بی رمق جانم
بی تو در این جهان نمی مانم
راستی حرف من دل آزار است
شاید این لحن بر تو دشوار است
گر تو را رنج داده ام به سخن
بخشش از توست اشتباه از من
تو بزرگی منم که ناچیزم
ازبد خویش اشک میریزم
طالبت هستم ای همیشه بهار
بر کویر دلم دوباره ببار
راه گم کرده ام نجاتم ده
من تورا طالبم براتم ده
دام شیطان نفس پیرم کرد
غم هجر تو هم اسیرم کرد
من گرفتارم ای امام زمان
بی کسم در میانه میدان
جنگ شیطان نفس و انسان است
این همان رانده از در جان است
او طمع کرده بر محبت تو
تا رباید محب دولت تو
ای که در پشت پرده پنهانی
آخرین آرزوی انسانی
من گرفتار دام شیطانم
قوتم ده که بی تو بی جانم
گرد باد بلا اسیرم کرد
هجر رویت ببین چه پیرم کرد
لب گشا و بگو که آمده ای
شعله بر خانمان غم زده ای
لب گشا و بگو که ای شیطان
برو گم شو ز قالب انسان
لب گشا و بگو اناالمهدی
تا که پایان پذیرد این قحطی
قحطی مهر و عشق آخر کن
آه باران ببار و محشر کن
سروده سید جمال الدین شهرزاد
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/6/18 در ساعت : 23:41:10
| تعداد مشاهده این شعر :
1344
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.