آندم که خسته بودم رفتم سراغِِ مستی
شاید توان بگیرم از برگِ باغ مستی
تا باغ را گشودم با گل غزل سرودم
منقار زد به چشمم ناگه کلاغ مستی
دردی به دردم افزود چشمم زشعله افتاد
آتش گرفته بودم از چلچراغ مستی
داد از ترانه ی دل در آن فضای مشگل
نظم مرا بهم ریخت آوایِ زاغِ مستی
من دوست دار نورم آیینه ی شعورم
چشم مرا نپوشد رنگ ایاغ مستی
بگذار و بگذر از من خورشید هست با من
هر چند برگ زردی باشم به باغ مستی
بَر برگ برگ ِگلها سیر و سفر نوشتم
تا هر کسی بخواند سطری زداغ مستی