سلام استاد این شعر را چند سال پیش پس از خواندن غزل شما گفته ام :
کوه غمی است در دل خلوت گزیده¬ام
مانند اشک پنجره، نم نم چکیده¬ام
تا قله رفته¬اید و من اما نفس زنان ...
یک تپّه را نرفته به آخر رسیده¬ام
در خود کشان کشان به سراشیب می¬روم ...
بیهوده است هر چه مصیبت کشیده¬ام
بهت و سکوت پنجره¬ها را یکی یکی ...
با ارتعاش پرده¬ی حسرت شنیده¬ام
کو بال¬های من، که به غیر از رکود نیست
پوسیده است دور هرآنچه تنیده¬ام
دیگر نمی¬رسد به کسی اشک و آه من
حس می¬کنم که در نِی ِ غربت دمیده¬ام
باورکنید آمده¬ام صاف و ساده¬تر ...
در بین راه سیب هوس را نچیده¬ام
تا قله رفته ها که نگاهم نمی کنید!
نذر شماست این غزل رنج دیده¬ام
تنها نشسته¬ام، به شما فکر می¬کنم
حس می¬کنم که از قفس جان پریده¬ام
پیش نگاهتان چقدر کم می¬آورم
ای چشم¬هایتان هوس ِ هر سپیده¬ام ...!