شروع قصّه يكي بود ، بي كس و تنها 
	مدام فكر يكي كه نبــود ، شايد بــا -
	 
	دوتا شدن همه ي كارها درست شود
	دوتـــا شديم، و قصّه رسيد تا آنجــا
	 
	كه رفته رفته زمين پر شد از هزار آدم
	هزار قصه که پُر بود از هــزاران غــم
	  
	هـزار آدم و حوا، هــزار گنــدم و سيب
	هـزار عاشق و مجنون، هزار دار و صليب
	□
	و قصّه پر شد از اين رفت ها و آمد ها 
	بـــراي آمدنت نُقل و رفتنت خــــرما
	  
	زمين به اين همه زيبا و زشت دل مي داد. 
	غروب ها كه هوا بــوي كاه گــل مي داد. 
	  
	تمـــام عمـــر نشستيــم و فيلم را ديديم. 
	درست لحظه ي حساس قصّه خوابيديم.
	
	  
 
	 
	و شهر پُر شد از اشك و غم و شكسته دلي 
	نه كوچــه مانــد و نه ديوار هاي كاهگلي
	 
	تمام شهر پر از مرگ بود و خــــرما، نه!
	زمين رسيــد به پايان قصّـــه، امّـــا نه... 
	 
	زمين دو مرتبه تكــرار مي شود بي شك
	دوباره پشت، وَ خنجر، دوباره زخم و نمك
	  
	دوبـاره قصّــه ي تكـراري هزاران مـــن 
	شــروع قصّـــه تولّـــد، نهايتش مُـــردن
	 
	... و نخل ها همه قد مي كشند بعد از اين
	... و طعم دلهره را مي چشند بعد از اين
	 
	 دوبــاره قصّــه و يك روز نوبت ماهــا 
	بــراي نوبت مــا مي رسند خــــرماها