جزر نگاهت بی تو در مد بود از ریشه من هربار می مردم
دریای احساسم تلاطم داشت انگار با من سر سری می کرد
مهتاب از من ماه می بلعید خورشید هم با سایه دلخوش بود
موی تو موجی را رقم می زد که با دل من مشتری می کرد
بر دوش یک آغوش می گریم دیوارها در من ترک می خورد
جای تو خالی های ولگردی بر شانه ی من کافری می کرد
باران نمی بارد تو هم برگرد این شعرها بر گونه ام خیس اند
خوابم گرفته یک غزل در من آغاز جنگ زرگری می کرد
حالا فقط با سایه ات قهرم انگشت را از گردنم بردار
اصلن نفهمیدم که بعد از تو این شانه را کی رهبری می کرد
جابر ترمک 93/7/19