وقت آن گشته ، روح سرگردان! از تن لاغرم برون بروی
جسم مفلوک را بسوزانی ! تا به سر حدی از جنون بروی
وقت آن گشته ، خوابهایم را یک به یک دست باد بسپارم
گیسوان خیال خامم را به شب انجماد بسپارم
وقت آن گشته ، سایه سایه از این وحشت و اضطراب بگریزم
از وجودی که در هوس گیر است ، از شب التهاب بگریزم
زیر ساطور دین زنی جان داد ، می هراسم از این زنانگی ام
شعر، یار همیشگی بِنِویس ، مشق بر سطر جاودانگی ام
تا به کی با منیتی دیگر می شود روز را ورق بزنم؟
صبحی از تیرگی بیارایم ، بر شکوفایی شفق بزنم ؟
تا به کی پشت باوری مضحک ، گام بر گام زندگی باشم
تاجی از عشق بر سر و تنها ، زیر یوغی زبندگی باشم
من که با خویشتن گلاویزم ،نیمه ی نیمه جان من عقل است
عشق تو سر فراز میدان شد، تاخت و باورِ مرا بشکست
خود شکستم در این شکستنها ! خود بریدم ز بردباریها
شعر وحشی شد و مرا بلعید ، ساده شد چشم انتظاریها
با تو من مست مست پروازم بال در بال بی بهانه ی شعر
گه رها تر ز گرد باد زمان میروم سوی جاودانه ی شعر
تو برایم تجسم شعری ، در گلویت صدای مولاناست
مثل حافظ شدی برای دلم ، با تو تنهایی ام عجب زیباست
چشم در چشم تو غزل پرداز ، لب به لب بازتاب شیر وشکر
تا معمای شب زمین بخورد در به در میروم به سوی خطر
تو نباشی دلم ! نمی ارزد به پشیزی تمام دنیایم
طعم شیرین این زمانه تویی ، تو خداوند گار رویایم
زندگى تا قدم قدم با عشق، زندگى مى كنم تو را هر روز
مى نشينم به روى شانه ى درد ،بندگى مى كنم تو را هر روز
مى گريزم زهيچ بودنها، شعر تر از سكوت من جاري است
روى آتش اتن بزن با من، زندگانى فقط دل آزارى است
گر سكوتى، سكوت مى بارم ، از بلنداى يك شب ترديد
من به حيران شدن خلاصه شدم، آسمان تا غروب مى باريد
همه در يك عبور بى رمقيم ، همه يكدست و بى صدا ، بى هم
آيه ى انتحار مى خوانيم ، عقد گشته زنی به حكم عدم
تاب ناباورى نداريم و ، سايه هاى شكست پروازيم
گاه هر دم خدا خدا گوييم ، گاه بر شرك قصه پردازيم
ما كجاى قيامت افتاديم، تا كجا آتش و زبانه و دود
روزهامان هميش تكرارى، در زمينى كه جز فسانه نبود
ناظم نازهاى بى بنياد ، بازهم سيب سرخ مى چينى؟
ناتمام است قتل تبعيدى ، اينهمه ناله را نمى بينى؟
حمیده میرزاد
22.08.2014