از این جماعت خودخواه مست مرده پرست
چرا نمیکشی ای مرد دین و دنیا، دست
مگر نه اینکه همین دستها که بسته تو را
کنار برکه کمی پیش با تو بیعت بست
چه زود هلهلههای غدیر شقشقه شد
چه زود گرد غریبی به چهرهی تو نشست
مدینه کوفه شد و کوفه آتشی جانسوز
که شعلهشعله به دیوار خانهی تو نشست
کسی که آینه بودت، کسی که سنگ صبور
نشست پای غمت تا ز درد و داغ شکست
بهار عمر تو در بازوان تو پژمرد
و چشمهای تو، به رودهای خون پیوست
و بعد خانه قفس شد تو را پرندهی من
چقدر خانه نشین بودن خدا سخت است