موشی در انبار خانه تله بدید.
مرغ و گاو و گوسفند را از آن آگاه ساخت
همه گفتند :تله ُمشکل موش است و ما را به آن چکار؟
روزگاری بگذشت و ماری در تله افتاد و بانوی خانه را گزید.
از مرغ برایش سوپ ساختند، گوسفند را به نذر سلامتی اش سر بریدند
و عاقبت گاو را را در مراسم ترحیم اش کشتند.
تمام این مدت موش در سوراخ، قضایا را می نگریست و می گریست.
بازنویسی و تخلیص: " محمود کوماس جودکی"
و اما اصل داستانی که من خواندم
موش از شكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست. مرد مزرعهدار بستهاي از شهر آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن آن بود. موش با خود گفت: «كاش يك غذاي حسابي باشد.» اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود. موش با سرعت به مزرعه رفت تا اين خبر را به همه حيوانات بدهد. او به هر کسی میرسید میگفت: «صاحب مزرعه یک تله موش خریده است.»مرغ با شنيدن اين خبر گفت: «برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، چون من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد.» ميش گفت: «من فقط ميتوانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب ميداني كه تله موش به من ربطي ندارد.» موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم سري تكان داد و گفت: «من كه تا حالا نديدهام يك گاو توي تله موش بيفتد!» زير لب خندهاي كرد و دوباره مشغول چريدن شد.
سرانجام موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله بيفتد چه ميشود؟
در نيمه همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعهدار بلافاصله بلند شد و به سوي انبار رفت تا موشی را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا ميكند، مار خطرناكي است كه دمش در تله گير كرده است. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت. وقتي زنش را در آن حال ديد او را فوراً نزد طبیب برد.
زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: «براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست.» مرد مزرعهدار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت وآمد ميكردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعهدار مجبور شد ميش را هم قرباني كند تا با گوشت آن براي ميهمانان غذا بپزد. روزها ميگذشت و حال زن مزرعهدار هرروز بدتر ميشد تا اينكه از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. بنابراين، مرد مزرعهدار مجبور شد از گاوش هم بگذرد تا غذاي مفصلي براي ميهمانانی که از دور و نزديك میآمدند، تدارك ببيند. حالا موش به تنهايي در مزرعه ميگرديد و به حيوانات زبان بستهاي فكر ميكرد كه كاري به تله موش نداشتند.