یک غزل از سال 91:
یک ذهن دودآلود با یک شیشه ودکا که
سر می کشد تا انتها یک مرد تنها که
جا مانده در تاریخ؛ در سی سال و اندی پیش
درگیر بی خوابی، حواسش پرت رویا که
بر تَرک اسبش می نشیند مثل یک کابوی
دنبال خود یا لنگه کفش سیندرلا که
یک صفحه ی خش دار در یک ضبط عهد بوق
آهنگ دلخواهش؛ همان آهنگ گلپا که
زل می زند بر نقطه ای مجهول و نامعلوم
بر قاب خالی یا همان تصویر بیتا که-
-چشمان زیبایش سرآخر کار دستش داد
یعنی ملامت شد شبی با اخم بابا که
یک جعبه احساسات در شومینه می سوزد
پا می گذارد بر دلش بی حرف و اما که
فردا همین جا روی این کاناپه ی مخمل
عکسی بجا مانده و شعری سبک نیما که
سرخط مطبوعات چپ؛ یک بحث پر ابهام:
یک مرد دیگر هم رَکب خورد از زمان یا که...
پوریا بیگی
تاریخ ارسال :
1393/2/27 در ساعت : 10:13:36
| تعداد مشاهده این شعر :
889
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.