از آخرین گلوله ای که
از کنار شقیقه ام گذشت
چند چهار راه
با چراغهای قرمز میگذرد؟
این خیابان
به شب نرسیده
تمام میشود
وباران در انتهای این شعر
گلوله ای ست
که پنجره ی خوابها را خواهد شکست
چند سطر پایین تر
جنازه ای آونگ شده
بر دروازه شهر
تا صبح به تماشای
باران
ایستاده است
**
حرف های یک دیوانه
شعر هایی ست
که تو در خواب هایت
هم ندیده ای
جز کابوس هزار سال تنهایی من
تو با صورتی جوان اما
هزار ساله
در کوپه ی قطاری نشسته ای
که در ایستگاه آخر
با عکسی از گذشته ها ی دور
روبرو خواهی شد
که دیوانه ای
رو به تو می خندد و
بر گردنش زنجیری
که فاصله مرگ وزندگی ست
این حرف ها را به هیچکس نگو
این مرده
مردی بود
که عاشقش بودی
که عاشقت...