تا سپیدهء صبح یک سحر پریشانی است
شب برای ما ، لحظه های وقت زندانی است
فکر می کنم ، این طلوع صبح ممکن نیست
غم به خانه ء دل همیشه سوی مهمانی است
آب دل به جویبار هیچ خانه هیچ نرفت
از فریب مسیر ها چنین ، گریزانی است
خوب گفت آن پیر خسته با دلم که وفا
با اهالی شهر عاقبت پشیمانی است
روی خاک این شهر، دانه ، هیچ رشد نکرد
این حوالیِ ما نمک زخاک و عریانی است
با کسی محبت به دل نمودن ، ارزش نیست
مثل افتادن برگ از درخت ارزانی است
دل از این شهر بسته ایم و جای ماندن نیست
می رویم و اما نصیب جان گرانجانی است
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1393/2/11 در ساعت : 14:29:32
| تعداد مشاهده این شعر :
611
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.