تا سپیدهء صبح یک سحر پریشانی است 
	شب برای ما ، لحظه های وقت زندانی است 
	فکر می کنم ، این طلوع صبح ممکن نیست 
	غم به خانه ء دل همیشه سوی  مهمانی است 
	آب دل به جویبار هیچ خانه هیچ نرفت 
	از فریب مسیر ها چنین ، گریزانی است 
	خوب گفت آن پیر خسته با دلم که وفا 
	با اهالی شهر عاقبت پشیمانی است 
	روی خاک این  شهر، دانه ، هیچ رشد نکرد 
	این حوالیِ ما نمک زخاک و عریانی است 
	با کسی محبت به دل نمودن ، ارزش نیست 
	مثل افتادن برگ از درخت ارزانی است 
	دل از این شهر بسته ایم و جای ماندن نیست 
	می رویم و اما نصیب جان گرانجانی است 
 
    
موضوعات  : 
    
       تاریخ ارسال  :  
1393/2/11   در ساعت   :    14:29:32
      |  تعداد مشاهده این شعر : 
    
639
    
    
   
   
        متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.