خواب دیدم سه نفر را که به باغی رفتند
با می و لبچره و سیخ و چراغی رفتند
"بنشین بر لب جو" بر لب و دیوان در دست
جام و سیخ و قلم و دفتر و قلیان در دست
سیخ و کبریت و چراغ و مزه و مِی بردند
هی کشیدند زروی هوس و هی خوردند
دود و می، تُند و پیاپی به رگ و پی می ریخت
ذکر یاهو به سرش هوهو و هی هی می ریخت
گرم رفتند و پس از یک دو قدم داغ شدند
ناگهان چشم و چراغ همۀ باغ شدند
یکی از آن سه، لبِ آبِ روان رفت و نشست
دود و می روی لب و کنج دهان رفت و نشست
گفت: "دادا ز تو ای چرخ فسونگر دادا
نوبتِ زندگیِ من ز چه دیر افتادا
من اگر پیشتر از حضرت نیما بودم
به هنر بیشتر از حضرت نیما بودم
من نبودم دگران طرحِ مرا دزدیدند
طرح را با همۀ شرحِ مرا دزدیدند
من نبودم که خلیل آمد و نیما بعدش
اول او طرح نوام را زد و نیما بعدش
طرحِ من بود و دو نامردِ زِبل دزدیدند
از منِ سادۀ بیچارۀ چِل دزدیدند"
ناله می کرد و به آن آب روان می نگریست
نقش می بست بر آن آب و به آن می نگریست
پنج گوش و سه پر و لوزی و دیگر اشکال
می کشید از پیِ هم بر سرِ آن آبِ زلال
آب می رفت و امیدِ دلِ او را می برد
نقشۀ هندسیِ مردِ ببو را می برد
به سرش می زد و نقشی دگر از نو می کرد
آب هم آمده محوِ اثر از نو می کرد
دومی اولش آن مرد ببو را هو کرد
بعد از آن زوزۀ پیگیر زد و عوعو کرد
گفت: "ای وای که ما زنده به گوران هستیم
مرده خورهای نجس در دهِ کوران هستیم
نور و شوری نبود این شبِ گورآجین را
سور و ساتی نبود این دهِ گور آیین را
بستۀ پنجۀ این وحشتِ کوریم همه
کفنی نیست ولی زنده به گوریم همه
مرگ، خورده همگی را و سپس تف کرده
زنده هستیم ولی مثل جسد پف کرده
وقت اینجا همه جا یازدۀ نیمه شب است
مرده اینجا همه جا مردۀ تاب است و تب است
مرده ها از تبِ هذیان همه شاعر هستند
از تبِ این شبِ هذیان همه شاعر هستند "
سوّمی گفت که: "دیوانۀ بعدی آمد
دشمنِ خونیِ فردوسی و سعدی آمد
منم آن قونیه تر اَز خودِ تبریزِ شما
منم آن کلکِ گهرزایِ شکرریزِ شما
نکته می سنجم و خود نکتۀ باریکم من
ماهِ نو در دلِ این کوچۀ تاریکم من
چشم بگشا و ببین شمس سحرخیزم من
نوۀ عارفِ شمس الحقِ تبریزم من
ریش کز چانه فرو ریخته تا ناف من است
ریشه اش در دلِ چون آینۀ صافِ من است
رفتم از دم همۀ این رمه را دوشیدم
سبکهای ادبی را همه را نوشیدم
خوردم و خوردم و خوردم که ز خود سیر شدم
گاوِ نه من نه که هشتاد و دو من شیر شدم
منم آن باد که فردوسی از آن یادی کرد
گفت کی کاخ مرا سود و زیان بادی کرد؟
می زنم مشتِ سخن بر دهنِ فردوسی
تا بریزم پیِ کاخِ سخنِ فردوسی
پیش این شاعرِ خودساخته فردوسی کیست؟
تا بود این قلم آخته فردوسی کیست؟
سالها رفته ام و جسته ام و یافته ام
تو مپندار که این قصّه ز خود بافته ام
بشنو این نکته اگر طعن و فسوسی نبود
این بهین نامه ز فردوسیِ توسی نبود"
گریه و عوعو و هوهو به هم آمیخته بود
رنگی از وهم و جنون بر همه جا ریخته بود
باغ پر بود پر از جیغِ بنفشِ سه نفر
چشمه و رود پر از جیغِ بنفش سه نفر
باغبان زان طرفِ باغ به این سو آمد
اول از رسم ادب خرّم و دلجو آمد
"پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست"
نرسیده به سه تا فتنه صراحیش شکست
بوته ها دید بسی ریشه کن و نیمه شکن
شاخه ها بر سر و بر سینه زن و نیمه شکن
میوه ها خورده و ناخورده زمین افتاده
پای هر بوته ای انگار که مین افتاده
سیب را دید که با شاخه فرو افتاده
شاخه را دید که همراه هلو افتاده
"دشمنِ سبزه و باغند مگر" با خود گفت
"یا که آشفته دِماغند مگر" با خود گفت
من ندانم که چه هستند و کی اند این مردان
هر که هستند به جز فتنه نیَند این مردان
بیلش آورد و پک و پهلوی دزدان را کوفت
جمعشان کرد و چو سه بوتۀ خس بیرون روفت
غلامعباس سعیدی