درود بر حضرت دوست جناب حاج محمدی عزیز
زیبا بود و برخی از ابیات زیباتر. رد پای سبک خراسانی در مصرع زیر مشهود است:
تازه می گفــــتی : به آســـــانی دمـــار از روزِگارْتْ
جناب حاج محمدی عزیز
شما در ردیف ضمیر ( م ) را به شیوۀ خاصی به کار برده اید. استاد بدیع الزمان فروزانفر اینگونه استفاده از ضمیر را رقص ضمیر می گویند. شما در ردیف از این امکان یعنی رقص ضمیر استفاده کرده اید. رقص ضمیر در اشعار بزرگان زیاد دیده می شود مثلا:
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
استفاده از رقص ضمیر در ردیف را اولین بار است که می بینم. چون در هر بیت تکرار می شود شاعر را و خواننده را در تنگنا می اندازد. شما خوب از پس آن برآمده اید؛ اما به هر حال به گمان من رقص ضمیر اثرش را گذاشته است. رقص ضمیر در قافیه هم گاهی به کار می رود اما چون مانند ردیف تکرار نمی شود زیاد جلب توجه نمی کند و البته زیاد شاعر و خواننده را هم در تنگنا قرار نمی دهد. در بیت مشهور زیر رقص ضمیر را در قافیه می بینیم:
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می آلوده مددکار شدم
ببخشید
%%%%%%%%%%%%%%
درود بر حضرت دوست جناب دکتر سعیدی عزیز // دقت نظر حضرتتان را ممنون و سپاسگزارم // توضیحات ارجمند حضرتعالی بسیار سودمند است و قطعا مورد استفاده ی دوستان گرامی قرار می گیرد .
بله نوعی از آشنائی زدائی ، {{ پرش ، جهش ، حرکت یا رقص ضمیر }} نامیده شده است که کاربرد ضمیر در غیر جایگاه اصلی خود می باشد . و در ردیف و قافیه بکارگیری اش نخستین بار نیست بلکه حافظ را حق تقدم است در این کار حافظ می گوید :
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دلهای عزیز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامی که به یاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
که مثلا در بیت اول ، در اصل باید می گفت: { سپردی اش به من } و { می سپارمش }
بیدل را نیز غزلی است با ردیف { استش } :
من و آن فتنـــــــه بالائي كه عــــــالم زير دست استش
اگر چرخ است خاك استش و گر طوباست پست استش
به اوضاع جنون زان زلف بیپروا نیام غافل
که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش
چو آتش دامن او هرکهگیرد رنگ اوگیرد
به این افسون اثرها در خیال خود پرست استش
خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولانی
چه صنعت در زه ایمای حکماندازد شست استش
نهتنها باده از بوس لب او جام میگیرد
حنا هم زانکف پای نگارینگل به دست استش
شکفتن با مزاجکلفت انجامم نمیسازد
چو آن چینیکز ابروی تغافل رنگ بست استش
بهکانون خیال آن شعلهٔ موهومی انجامم
که در خاکستر امید دم صبح الست استش
بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی
شکست استش شکست استش شکست استش شکست استش
به رنگ شعلهای کاسودنش خاکستر انگیزد
ز خود بر خاستنهای غبارم در نشست استش
پر طاووس یعنی گرد ناز اندودهای دارم
که در هر ذره رنگ چشمکی زان چشم مست استش
روم از خویش تا بالد شکوه جلوهاش بیدل
کلاه ناز او عمریست در رنگم شکست استش
و نیز از بیدل است باز هم :
آیین خود آرایی از روز الست استش
دل تحفه مبر آن جا کایینه به دست استش
نخجیر فنا غیر از تسلیم چه اندیشد
در رنگ تو پردازد تیری که به دست استش
توفان کشاکشها وضع نفس است اینجا
ما ماهی آن بحریم کاین صورت شست استش
هرگه نسق هستی موصوف نفس باشد
در بند چه بند استش در بست چه بست استش
موضوع خیالات است آرایش این محفل
چون آینه عنقایی نی بود و نه هست استش
برکوس و دهل نتوان بنیاد سلامت چید
دنیا گلهای دارد کاین شور شکست استش
هر چند زمینگیریست جز نعل درآتش نیست
مانند سپند اینجا هر آبله جست استش
سر در قدم اشکم کاین شیشه به سنگ افکن
بیمنت خودداری لغزیدن مست استش
بیمایگی فقرم تهمتکش هستی ماند
کم سایگی دیوار برگردن پست استش
چون نقش نگین بیدل پا درگل آفاتیم
هر چند بنای ما سنگ است شکست استش
این بیدل فریمانی را نیز غزلی است در دفتر شعرم با عنوان قبض و بسط با این مطلع :
به رعنائی چنان ای دوســـــــت عالَــــم زیر دست استت
که هر بالا بلنـــــدی اندریــن دنیـــــاســــت ، پست استت