دیشب که چنگ زد به تنم تب لبهای سرخِ داغ کجا بود
تبخالِ بسته گوشۀ لب بود گرمای بوسه کارگشا بود
هر بار چنگ خویش گشودم تا تار موی تو بنوازم
نومید دست خالیم افتاد موی تو شانه شانه رها بود
گفتم پیمبری بفرستم سرمستِ آیه های نگاهت
تا آورَد به سوی تو پیغام، پیغامِ بوسه گرچه خطا بود
دیدم که روح هرچه پیمبر در پیچ و تاب موی بلندت
در پیچ و تاب و خسته و گمراه آشفته مثل باد صبا بود
آن شب شب ازل که سرشتند گِل را برای آدم و حوا
چشمت به قاب سینۀ دیوار، دیوارِ کارگاه خدا بود
از چشم، چشم مست سیاهت آهسته می چکید تماشا
در مشت مشتِ گل، گلِ آدم، حالی ز جنس هول و ولا بود
بودند گنگ و محو تماشا کرّوبیان عالم بالا
گفتم: بلی! نگاه تو گل کرد آری بلی ز جنس بلا بود
ناگاه دسته دسته رسیدند تا مست یک نگاه تو گردند
یک دسته سخت ولوله میکرد آن دسته دستۀ فقها بود
هرکس سرش به حرف خودش گرم برلب هزار قیلَ وقالَ
با گامهای خسته و سنگین، کز بطن و ریش و نعل و عصا بود
بر آن نگاه مست غزلبار بستند چشم خستۀ خود را
در آن نگاه مستِ نخستین دیدند شبهه، شبهه خطا بود
آن شب شب ازل شب تب بود از این گروه مسئله پرداز
در دل هزار پاسخ و پرسش بر لب هزار چون و چرا بود
تا قاب را ز سینۀ دیوار، دیوار کارگاه بگیرند
دیوار در هجوم نگاهِ این قوم گیج سر به هوا بود
فریادِ دورباش نگاهت پس راندشان و پس همه رفتند
فریاد دورباش تو نشنید هرکس که کور و ناشنوا بود
انکارِ چشم مست سیاهت این قوم اگرچه پیش گرفتند
با آن نگاه پیش نمی رفت این کار، کار کارِ خدا بود
ناگاه شورِ ولوله بنشست، فریاد شوق و هلهله برخاست
گنجشکهای بوسه سرودند کاین بار نوبت عرفا بود
تا راز چشم مست تو دیدند بردندش و به سینه سپردند
چشم تو خنده ای زد و فرمود: بهتر ز کنج سینه کجا بود
غلامعباس سعیدی