ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



نگاهي به داستان "در آفريقا همه چيز سياه است"ساسان ناطق
کتاب "در آفريقا همه چيز سياه است" به مرحله چاپ رسید

اردبیل – خبرگزاری مهر: مجموعه داستانی "در آفريقا همه چيز سياه است" نوشته ساسان ناطق نویسنده استان اردبیل با موضوع دفاع مقدس به مرحله چاپ رسید.به گزارش خبرگزاری مهر، نويسنده کتاب "در آفريقا همه چيز سياه است" در این خصوص با اشاره به زیر چاپ رفتن این کتاب به عنوان دومین مجموعه از سه‌گانه داستانی خود گفت: این کتاب چهار قصه از وقايع دفاع مقدس را به تصويركشيده است. ساسان ناطق افزود: در این مجموعه چهار داستان با عناوین "در آفریقا همه چیز سیاه است"، "کراوات"، "کسی به مرده‌ها لگد نمی‌زند" و "خط" منتشر شده که و بجز یکی که داستان در آن کمی به فضای شهری وارد می‌شود همگی با مضمون جنگ نوشته شده‌ و فضای جنگ در مناطق جنگی ایران و البته کمی هم در عراق را روایت می کند. وی اضافه کرد: کتاب نخست از این سه‌گانه با عنوان "وقتی جنگ تمام شود" نگاه اش به جنگ تنها از پشت خاکریز خودی بود، اما در مجموعه کتاب دوم جدای از این به سراغ نگاه بینابینی به خاکریز خودی و غیرخودی رفتم و در داستان "در آفریقا همه ‌چیز سیاه است" به خاکریزهای عراقی نزدیک و نگاهی دوطرفه را خلق کرده ام. رئيس حوزه هنري استان اردبيل نزديك شدن به خاكريز عراقي ها و خلق نگاهي دو طرفه را از ويژگيهاي داستاني "در آفریقا همه ‌چیز سیاه است" برشمرد و تاکید کرد: بسیاری از داستان‌های روایت شده در این مجموعه موضوع هاي واقعی و مستند هستندكه تلاش شده با تخیل پرورش یابد. وی از نگارش کتاب سوم این مجموعه سه گانه دفاع مقدس خبر داد و ادامه داد: در این کتاب نزدیکی به خاکریز دشمن بیشتر می‌شود، بطوریکه یک داستان مجموعه در شهر کربلا رخ می‌دهد و ديگري به ماجرای حمله به عراق پس از جنگ توسط غرب اشاره مي كند، البته گه گاه فلاش ‌بک‌هایی به گذشته زده می شود. این نویسنده حوزه جبهه و جنگ عنوان كرد: با وجود اينكه تلاش کردم كه این داستان‌ها پیش از انتشار جایی چاپ نشود اما یکی از داستان‌ها بدون اطلاع قبلي در یک فصلنامه درج شده است.


 

در آفريقا همه چيز سياه است
ساسان ناطق

بايد تپانچه را روي شقيقه‌ام ‌گذاشته و ماشه را فشار بدهم. صداي زنگ در را كه شنيدم، ‌فهميدم دارم به پايان كار مي‌رسم. از زور خستگي ناي ايستادن نداشتم. كتم را وارسي ‌كردم اما غلاف اسلحه‌ام خالي بود. همه چيز در ذهنم شكل ‌گرفت. رفتم خانه و خواهرم زبيده و پسرش را سر موقع به گورستان رساندم. وقتي فاروق را تو خاك گذاشتند، سيگارم را روشن كردم. همان موقع دستم به اسلحه خورد. پس تو اداره جا نگذاشته بودم. يك دفعه يادم مي‌افتد در آخرين لحظه آن را داخل داشبرد ماشين گذاشتم. نمي‌خواستم زبيده و پسرش آن را ببينند.
پرده را كنار زدم و به ماشينم كه آن طرف خيابان است نگاه ‌كردم. ماشين را جلو يك مغازه كنار كيوسك تلفن پارك كرده‌ام. قبل از اين كه بيايم داخل، يك بسته سيگار هم خريدم. مغازه‌دار وقتي داشت بقيه پولم را مي‌داد گفت: خيس عرق شديد. حتما يه كله تا اينجا پشت فرمان بوديد!
خشكم زد. برگشتم و بيرون را نگاه كردم. از آن جايي كه او قرار داشت نمي‌توانست پياده شدنم را ببيند. زود بقيه پولم را گرفتم و آمدم بالا. از اين كه اسلحه را از خودم دور كرده‌ام، كلافه‌ام.
از پله‌ها پايين رفتم. زودتر از من پير زن در را باز كرده بود. جعبه‌اي تو دستش بود. خواستم برگردم. صدايم زد. گفت: از پنجره ديدم كه اومديد.
جعبه را دراز كرد طرفم و گفت: يه مردي اينو داد گفت بده به اون مردي كه طبقه بالاست. نگفته بوديد اينجا آشنا داريد.
پير زن تك و تنها در طبقه پايين زندگي مي‌كند. روزي كه اينجا را اجاره كردم مرا برد پايين. يك چاي گذاشت جلوم و درد دلش باز شد.
-‌ رفتم شير بگيرم. وقتي برگشتم عين كنده درخت خشك شده بود. چشماش باز بود و يه سوراخ تو شقيقه‌اش. هيچ وقت نفهميدم چرا خودشو كشت. زن همسايه ديده بود بعد از رفتن من پستچي يه چيزي تحويل داده و رفته اما من چيزي پيدا نكردم.
جعبه را از دست پير زن گرفتم و به سنگيني خودم را از پله‌ها بالا كشيدم. از پشت سر گفت: فكر مي‌كردم يادتون رفته اينجا رو اجاره كرديد.
اجاره يك سال را يكجا داده بودم نق و نوق نكند.
-‌ برا خودم آش پختم. اگه گشنته يه كاسه برات بيارم؟
دلم مي‌خواهد بيفتم روي تخت و كسي كاري به كارم نداشته باشد. جواب پير زن را نمي‌دهم. وارد اتاق مي‌شوم. روي صندلي كنار پنجره مي‌نشينم و زل مي‌زنم به جعبه. ذهنم خالي است. فكر نمي‌كردم به اين زودي لو بروم. نگاهم را در اتاق مي‌چرخانم. عنكبوتي درست بالاي در ورودي براي خودش تار تنيده و منتظر شكار است.
با صداي زنگ تلفن از جا مي‌‌پرم. مرددم گوشي را بردارم يا نه. همه چيز شروع شده و من بايد بازي را ادامه بدهم. دست دراز مي‌كنم و گوشي را برمي‌دارم. به راحتي مي‌توانم صداي نفس‌هاي كسي را از آن سوي تلفن بشنوم. بي آن كه حرفي بزند قطع مي‌كند. گوشي را مي‌‌گذارم و روي تخت مي‌نشينم. ورقه سياه دور جعبه را پاره مي‌كنم. در آن را باز مي‌كنم. همان چيزي است كه انتظارش را داشتم. تپانچه. مطمئنم فقط يك فشنگ داخلش است. اين پايان كار يك مهره سوخته است. پاياني كه همان روز اول به همه گفتند: يك تپانچه داخل جعبه بي اسم و نشان برايتان ارسال مي‌شود و شما بايد....
سرم به يك باره درد مي‌گيرد. مزه دهانم تلخ مي‌شود. تلفن زنگ مي‌خورد. نگاهم را به داخل كيوسك تلفن مي‌اندازم. نئون‌هاي مغازه روشن شده و هوا در حال تاريك شدن است. از اينجا مي‌توانم مردي را ببينم كه پشتش به خيابان است و انگار باراني سياه و بلندي به تن دارد. در سومين زنگ گوشي را برمي‌دارم. صدايي جز صداي نفس كشيدن‌هايش نمي‌شنوم. او منتظر يك صداي ديگر است. صداي شليك تپانچه. گوشي را مي‌گذارم و به پشت پرده مي‌روم. از مرد داخل كيوسك خبري نيست.
چه قدر احمق هستم كه فكر كردم هيچ كس نمي‌تواند پيدايم كند. چيزي به ديوار اتاق كوبيده مي‌شود. گوشم را به ديوار مي‌چسبانم. صدايي نمي‌آيد. با خودم مي‌گويم: حتما او هم منتظر صداي شليك تپانچه است. كاري كه خودم در اولين ماموريت داشتم. من مامور پاكسازي دكتر حنتوش بودم ولي قبل از من بايد خودش ماشه را مي‌كشيد. درست طبق قانون. در خانه شماره سه بودم كه چسبيده بود به خانه دكتر. انتظارم زياد طول نكشيد. صداي خفه تپانچه را شنيدم. لابد قبل از شليك متكا را گذاشته بود روي سرش. گوشي را برداشته و شماره را گرفتم. در آن سوي خط سكوت بود. بايد خودم را معرفي مي‌كردم. گفتم: من آفريقا هستم. دكتر رفت تعطيلات.
اين چيزي بود كه خودمان همان روز اول ورود قبول كرده و پاي ورقه را امضا كرده بوديم. بعد از جراحي بيني ميخائيل شايعاتي در كاخ شنيده شده مي‌شد. ميخائيل خيلي شبيه رئيس بود ولي با آن بيني كوچكش ممكن بود همه به‌اش شك كنند. دكتر حنتوش بيني ميخائيل را عمل كرد و يك هفته بعد از آن ديگر كسي نمي‌توانست بگويد كدام يك از آن دو خود رئيس است اما باز حرف و حديث‌هايي به گوش مي‌رسيد تا اين كه طاقت رئيس طاق شد و دستور پاكسازي دكتر صادر شد. سازمان فكر مي‌كرد دكتر دست تو دست كردها گذاشته و دارد ذره ذره اطلاعات را به بيرون منتقل مي‌كند. همه چيز وقتي تبديل به يقين شد كه كردها ميخائيل را دستگير كردند و آزادي او را منوط به انجام خواسته‌هايشان كردند. اين كار براي رئيس خيلي گران تمام شد. حالا ديگر كردها مي‌دانستند يكي هست كه با رئيس مو نمي‌زند. بعد از پاكسازي دكتر زندگي‌ام زير و رو شد. ماشين، حقوق ماهيانه زياد، خانه بزرگ و ويلا مرا چنان عوض كرد كه حتي تو خواب هم فكرش را نمي‌كردم.
سرم دارد مي‌تركد. با اين فكر‌ها چيزي عوض نمي‌‌شود. بايد قرصي چيزي بخورم وگرنه اين سر درد ديوانه‌ام مي‌كند. در يخچال را باز مي‌كنم. غير از بطري آب هيچي ندارم. در را به شدت مي‌كوبم. خودم را روي تخت مي‌اندازم. تپانچه مي‌ماند زيرم. آن را برمي‌دارم و درست و حسابي نگاهش مي‌كنم. روز اولي كه اسلحه را تحويل گرفتم فكر نمي‌كردم كارم به اينجا بكشد. شده‌ام مثل مترسك كثيفي كه حتي كلاغ‌ها هم دل نمي‌كنند روش بنشينند و سر پوشالي‌ام را نك بزنند. دوباره چيزي به ديوار كوبيده مي‌شود. با مشت به ديوار مي‌كوبم و فرياد مي‌زنم: كثافت من هنوز زنده‌ام!
مگسي كه روي ديوار نشسته بود، پرواز مي‌كند. سازمان همه را درگير يك بازي كثيف كرده است. كسي به كسي اطمينان ندارد. همه همديگر را مي‌پايند. هر گزارش و خبري مي‌تواند به معناي پول بيشتر و جايگاه بهتر باشد. كاري كه خودم بارها و بارها انجامش دادم. مثل خبر خاموش و روشن شدن چند باره چراغ همسايه. اين كار مي‌توانست يك علامت باشد و اگر من اين كار را نمي‌كردم يكي ديگر اين خبر را مي‌داد و آن وقت به من هم شك مي‌كردند و مي‌گفتند چرا گزارش ندادم. ترس از چيزي كه هست و نيست لحظه‌اي مردم را رها نمي‌كند؛ حتي حالا كه جنگ تمام شده. همه گوش و چشم‌شان را باز كرده‌اند تا دور و برشان را خوب ببينند وگرنه با كوچك‌ترين بهانه غيب‌شان مي‌زند و هيچ كس هم نمي‌داند چه بلايي سرشان مي‌آيد. روز بعد از دستگيري مرد همسايه، زنش گريه‌كنان مي‌گفت دختر كوچك‌شان راه رفتن را تازه ياد گرفته و آن شب بازي‌اش گرفته بود و چند باري چراغ را روشن و خاموش كرده است. اوايل بهترين تشويق مخصوص پيدا كردن مخفيگاه سربازان فراري بود. سربازاني كه از جبهه‌ها و جلو ايراني‌ها فرار مي‌كردند و بيشتر در شهرهاي كربلا و نجف مخفي مي‌شدند. كافي بود زنگ بزنم و بگويم: من آفريقا هستم. بريد فلان كوچه دنبال مردي كه الكي عبا روي شانه ‌انداخته و جلو حرم مي‌پلكد.
سيگاري روشن مي‌كنم. چند پك غليظ مي‌زنم. اين طوري شايد سر دردم كمتر شود. گردونه تپانچه را خارج مي‌كنم. جاي شش تا از فشنگ‌ها خالي است. چشم چپم را مي‌بندم و از جاي خالي فشنگ‌ها اتاق را از نگاه مي‌گذرانم. تار عنكبوت بالاي در را مي‌بينم. عنكبوت خودش را انداخته روي مگس و مگس در تقلاست خودش را برهاند اما هر قدر دست و پا بزند بيشتر ‌گير مي‌افتد. مي‌رسم به تنها فشنگ داخل گردونه. ته‌اش را نگاه مي‌كنم. كافي است ماشه را فشار دهم. آن وقت سوزن به فشنگ ضربه مي‌زند. باروت داخل آن شعله‌ور مي‌شود و مرمي فشنگ با سرعت هر چه بيشتر شليك مي‌شود.
فشنگ مي‌افتد روي زمين. قل مي‌خورد و مي‌رود زير ميز طرف پنجره. نيم‌خيز مي‌شوم آن را بردارم. خاكستر سيگار روي پيراهنم مي‌ريزد. حوصله تكاندنش را ندارم. سر دردم بيشتر مي‌شود. مثل اين است كه با پتك به سرم بكوبند. سيگار را گوشه لبم مي‌گذارم و چهار دست و پا به طرف فشنگ مي‌روم. دست دراز مي‌كنم و آن را از زير ميز برمي‌دارم. سرم به ميز مي‌خورد. دردش را احساس نمي‌كنم. قاب عكس كوچك زنم از روي ميز مي‌افتد و شيشه‌اش مي‌شكند. يك شب بعد از اين كه خانه برادرش دعوت داشتيم، سازمان عماد را دستگير كرد. من فقط به فاروق گفته بودم عماد گفته اين جنگ نفرين شده است و به اين زودي‌ها تمام نمي‌شود مگر اين كه همه جوان‌هاي دو كشور كشته شوند. يك هفته بعد عماد به خانه برگشت. نه حرف مي‌زد و نه كاري مي‌كرد. مثل مرده متحركي مي‌نشست و زل مي‌زد به در و ديوار.
هوا تاريك شده و خيابان دارد كم‌كم خلوت مي‌شود. مغازه كنار كيوسك تلفن هنوز باز است. از پشت پرده آن طرف خيابان را نگاه مي‌كنم. مي‌توانم حدس بزنم مامور پاكسازي در سايه ديوار ايستاده و دارد اينجا را نگاه مي‌كند. براي او شنيدن صداي شليك حكم ورود به سازمان را دارد. شايد هم بعد از من رمز آفريقا مال او شود اما بعد از آن زندگي نكبت‌باري شروع مي‌شود. كم‌كم همه چيز ارزش خود را از دست مي‌دهد. كاري مي‌كنند كه آدم حاضر مي‌شود براي رسيدن به پست بالاتر و پول و ماشين و آپارتمان حتي پدر خودش را هم بفروشد. اين روش و قانون سازمان است. اين طوري مي‌توانند همه چيز را تحت نظر داشته باشند. يك دفعه ذهن آدم پر مي‌شود از كلماتي كه در درست و نادرست بودن آنها شك مي‌كند. وقتي سوار ماشين مي‌شوي با شنيدن حرف ديگران گوش‌هات تيز مي‌شود. آن وقت به خودت مي‌گويي اگر تو اين موضوع را گزارش نكني راننده تاكسي خبر را مي‌دهد و پاداش را مي‌گيرد. خيلي وقت‌ها متوجه مي‌شوي اشتباه كرده‌اي ولي يك نفر مي‌افتد گوشه سلول‌هاي تاريك و ديگر كاري از دست تو ساخته نيست. كم‌كم اين چيزها برايت بي‌ارزش مي‌شود و آن وقت تبديل مي‌شوي به يك حيوان. با خودت مي‌گويي مهم نيست چه بلايي سر ديگران مي‌آيد مهم آن است كه چه چيزي دست تو مي‌آيد. ولي روزي فرا مي‌رسد كه سازمان تو را مهره سوخته اعلام مي‌كند چرا كه حالا به اندازه خود آنها اطلاعات داري و ممكن است اين كار براي آنها گران تمام شود. تو بي سر و صدا حذف مي‌شوي و يكي كه هنوز در ابتداي راه است، كار تو را ادامه مي‌دهد اما او حداقل براي چند سال هيچ خطري براي سازمان ندارد. فاروق هميشه مي‌گفت: براي چندرقاز حقوق نفس آدم به دماغش مي‌رسه. بذار فكر كنن هيچي بارت نيست. مطمئن باش اين طوري به نفعته.
اتاق پر شده از دود سيگار. احساس مي‌كنم سر دردم كم شده. بلند مي‌شوم بروم سمت تخت و يكي ديگر روشن كنم. پا مي‌گذارم روي قاب عكس. خرده شيشه‌ها پايم را زخم مي‌كنند. خون از كف پايم مي‌ريزد روي صورت ناديه و در تمام عكس پخش مي‌شود. ياد روزي مي‌افتم كه يكي از عكس‌هاي شب عروسي‌مان را به رئيس بخش دادم تا بگذارد لاي پرونده‌ام. گفته بودند عكس زنم و اطلاعات راجع به فك و فاميلش را به آنها بدهم. موج خنده تو صورت رئيس رها شد.
-‌ زن خوشگلي داري. اين تيكه رو از كجا گير آوردي ناقلا!؟
ناديه دست‌هاي سفيد و انگشتان كشيده‌اش را گذاشته بود زير چانه‌اش و مي‌خنديد. گيسوان بافته شده‌اش ريخته بود پشتش و از زير تاج طلايي روي سرش بيرون زده بود. وقتي پرونده‌ام را باز كرد ديدم عكس پدر و مادرم هم آن تو است. هر دو بعد از كشته شدن برادرم به فاصله از هم دق كردند و مردند. اول پدرم و سه ماه بعد مادرم. سعيد فقط هفده سال داشت و مدرسه مي‌رفت ولي بعد از دستور رئيس خيلي از بچه‌هاي بالاي پانزده سال را به خط مقدم بردند. آدم خيال مي‌كند هيچ كس هيچ چيزي راجع به او و زندگي‌اش نمي‌داند اما بقاي سازمان در آن است كه از همه چيز و همه كس مطلع شود. همه مشغول زندگي نكبت‌بارشان هستند ولي هيچ كس نمي‌داند آن كه هر روز از كنارشان رد مي‌شود يكي از آنهاست. خيلي‌ها خيال مي‌كنند او دستفروش بدبختي است كه به زور زندگي‌اش را مي‌گرداند.
خرده شيشه‌ها و قاب عكس را برمي‌دارم و مي‌گذارم روي ميز. لنگ‌لنگان به دستشويي مي‌روم. توي آيينه نگاهي به صورتم مي‌اندازم. هيچ وقت خودم را اين طوري آواره و بي‌دفاع احساس نكرده‌ام. از داخل جعبه كمك‌هاي اوليه باند و چسب برمي‌دارم و زخم پايم را مي‌بندم.
همه چيز داشت به خوبي و خوشي پيش مي‌رفت. جنگ تمام شده بود و مردم چشم به روزهاي خوش آينده داشتند. فكر مي‌كردم همه چيز تمام شده اما با مرگ سرهنگ محمد همه چيز به هم ريخت. سرهنگ از نيروهاي عدنان خيرالله بود. گزارش‌ها خبر از يك توطئه مي‌دادند. ظرف چند روز عده زيادي دستگير و طبق دستور رئيس اعدام شدند و تلويزيون همه اعدام‌ها را نشان داد. سرهنگ محمد به دستور عدنان خيرالله به اردوگاه اسراي ايراني رفته و با آنها هماهنگ كرده بود بعد از كودتا سريع‌تر به كشورشان برگردند. لابد مي‌خواستند خيال‌شان از بابت آنها راحت باشد. خشم رئيس غير قابل كنترل بود و با هيچ چيز جز مرگ كودتاگران آرام نمي‌شد. همگي مي‌ترسيديم حتي مقامات بالاي سازمان. اين كشتار مي‌توانست دامن ما را هم بگيرد. خيلي‌ها در سازمان با همديگر خرده حساب داشتند و منتظر فرصتي براي تسويه حساب بودند. مراقبت‌ها افزايش يافت. به گونه‌اي كه همه زير نظر بودند حتي قصي و عدي. نامه‌ها مثل زمان جنگ به رمز نوشته مي‌شد ولي مي‌شد حدس زد دارد چه اتفاقي مي‌افتد. عدنان خيرالله دو سه بار به سازمان آمد. چند روز بعد عبدالكريم مرا در سالن ديد. دستي به ته ريشش كشيد و گفت: خودت رو آماده كن. قراره بريم ماموريت. نامه‌شو گذاشتم رو ميزت.
هيچ وقت از اين مرتيكه عبدالكريم خوشم نمي‌آمد اما زبيده خواهرم عاشقش بود و مي‌گفت: چشم‌هاي عبدالكريم آدم را سحر مي‌كند.

نمي‌دانم زبيده از چي آن خپله مو وز كرده سياه سوخته خوشش مي‌آمد. بيچاره زبيده هيچ وقت نفهميد نام واقعي او فاروق زبيداني است نه عبدالكريم قاسم زبيداني. هر كاري كردم زبيده بگويد دوستش ندارد، نشد. نيش پدر سگش باز بود. مي‌دانست كه جرات مخالفت كردن با خواسته او را ندارم. مي‌توانست به سازمان بگويد گول حرف‌هاي كردها را خورده بودم و مي‌خواستم بروم سمت آنها. تنها كار احمقانه‌ام اين بود كه موضوع را با او در ميان گذاشته بودم و از آن به بعد او خر خودش را سوار بود.
از فاروق پرسيدم: بايد چي كار كنيم؟
گفت: رئيس و عدنان خيرالله مي‌خوان برن ييلاق.
نگاهي به دوربين‌هاي توي سالن انداخت. دهانش را نزديك گوشم آورد و گفت: ماده سگ و توله‌ها هم باهاشن.
عادتش بود. از زن و دختران رئيس خوشش نمي‌آمد. نمي‌دانم چه كارش كرده بودند كه هميشه بد آنها را مي‌گفت. خودش كثيف‌تر از آنها بود. بارها و بارها مست و منگ از كاباره‌ها و بغل دختران بغداد بيرونش كشيده بودم. وقتي وارد اتاق شدم با ديدن پاكت سياه احتمال دادم اشتباهي رخ داده. پاكت سياه نشانه پاكسازي بود اما فاروق چيز ديگري گفته بود. لاك و مهر پاكت را باز كردم. باور كردن چيزي كه مي‌ديدم برايم سخت بود. كاغذ را به خرد‌كن دادم. به سرعت بيرون آمده و به اتاقش رفتم. در را كه باز كردم ديدم جفت پاهاش را انداخته روي ميز. با ديدنم گفت: منم اولش باور نكردم. اين كشور نفرين شده از اين چيزها زياد خواهد ديد. راستي! امشب با من مي‌آي يا مي‌ري پيش زنت ناديه؟ اگر بيايي يه جايي مي‌برمت كه به‌ات بد نگذره.
يك دفعه ياد حرف عماد برادر زنم ‌افتادم: ...اين جنگ نفرين شده‌اس و به اين زودي‌ها تموم نمي‌شه مگر اين كه همه جوناي دو كشور كشته بشن.
براي لحظه‌اي به صورت همديگر نگاه كرديم. مثل اين كه فهميد نبايد اين حرف را مي‌زد. خواستم بگويم عماد... زود حرفم را بريد و گفت: همه چيز آماده‌اس. فردا صبح حركت مي‌كنيم.
نئون قرمز مغازه آن طرف خيابان روشن و خاموش مي‌شود و نورش مي‌افتد توي اتاق. اتاق به اندازه كافي تاريك شده است. ديگر عنكبوت و شكارش را نمي‌بينم. لابد الان مگس از تك و تا افتاده و شايد هم تا حالا كارش تمام شده است. از پنجره به بيرون سرك مي‌كشم. مي‌توانم حدس بزنم دارد به خانه و ماشين و ويلايي كه قولش را داده‌اند، فكر مي‌كند. هنوز تا نصف شب وقت دارد. دنگال و بي‌خيال سيگارش را مي‌كشد و اگر صداي شليك را نشنيد تا سومين تماس تلفني صبر مي‌كند.
صبح روز ماموريت همه‌اش با خودم مي‌گفتم الان است كه دستور ديگري برسد ولي اين گونه نشد. عدنان خيرالله محبوبيت عجيبي در بين ارتشي‌ها و مردم داشت. بعضي وقت‌ها به روستاهاي جنوب مي‌رفت و به خانواده‌هايي كه مردها و پسران‌شان را در جنگ از دست داده بودند كمك مي‌كرد. خيلي‌ها حاضر بودند جان‌شان را براي او بدهند و رئيس اين را خوب مي‌دانست. هر بار كه گزارش‌ها را مي‌خواند با عصبانيت از پشت ميز بلند مي‌شد. توي اتاق سيگار مي‌كشيد و ساعت‌ها قدم مي‌زد. از اين كه مي‌ديد پسر دايي و برادر زنش قدرتمندتر از او مي‌شود، خشم تمامي وجودش را فرامي‌گرفت. چند ماه قبل از پايان جنگ، حدود چهار صد نفر از نيروهاي سپاه اول با بز دلي از مقابل ايراني‌ها فرار كردند. رئيس دستور داد همه‌شان را بگذارند پاي ديوار. عدنان خبر را شنيد و براي فرمانده جوخه اعدام نوشت: كشتن آنها اشتباه است و موجب تضعيف روحيه نيروها مي‌شود. فرمانده جوخه مانده بود چه كند. وقتي رئيس متوجه مداخله عدنان شد، سگرمه‌هاش رفت تو هم. آن شب مهماني داشتيم. ژنرال‌ها با مدال‌هاي رنگي‌شان به ترتيب نشسته بودند. من كنار عبدالكريم نشسته بودم. عبدالكريم به ژنرال‌ها مي‌گفت مفت خور. از ديدن آنها كفرش بالا مي‌آمد و مي‌گفت لياقت دريافت يكي از آن مدال‌ها را هم ندارند. مهماني كه تمام شد رئيس سيگاري روشن كرد و يك دفعه رو به عدنان كرد و گفت: تو وزير هستي و من رئيس جمهور. تو معاون فرمانده كل قوا هستي و من فرمانده كل قوا. صبح روز بعد جوخه اعدام همه چهار صد سرباز سپاه اول را كشت.
رئيس سوار هلي‌كوپتر شد. عدنان خيرالله به طرف هلي‌كوپتر خودش رفت. خلبان آمد جلو و با او دست داد. احساس كردم دارد چيزي به او مي‌گويد. عدنان پا بر پله نهاد. يك دفعه ايستاد و براي چند لحظه همان طور ماند. باد ملايمي مي‌وزيد و فرودگاه المثني قرق گارد بود. عدنان وارد هلي‌كوپتر شد. ما هم سوار هلي‌كوپتر رئيس شديم و به طرف سرسنگ پرواز كرديم. منطقه ييلاقي زيبايي بود. ناديه هميشه آرزو داشت به جايي مثل سرسنگ برويم.
مسئوليت عمليات با فاروق بود و ما چهار نفر بايد او را همراهي مي‌كرديم. بين‌مان يك غريبه هم بود. تا به آن روز او را نديده بودم. با آن موهاي بور و چشمان آبي‌اش شبيه خارجي‌ها بود. در سازمان افرادي هستند كه حتي يك بار هم همديگر را نديده‌اند. كيف سياهي را گذاشته بود رو زانوهاش و با دو دست آن را نگه داشته بود. وقتي مي‌خواستيم پرواز كنيم فاروق چيزي از او ‌پرسيد. مرد به كيفش اشاره كرد و خنديد.
هنوز داشتم با خودم كلنجار مي‌رفتم كه يك دفعه فاروق پرسيد: چي شده؟ تو خودتي؟
نگاهي به صورت سه نفر ديگر انداختم. آنها هم انگار متوجه چيزي شده بودند. به زور لبخند زدم و گفتم: داشتم به بچگي‌هام فكر مي‌كردم.
از بيرون صداي بوق ماشين‌ مي‌آيد. بلند مي‌شوم و از پنجره به بيرون نگاه مي‌كنم. دارند عروس مي‌برند. ماشين عروس جلوتر از همه است. ماشين‌ها آرام حركت مي‌كنند. صداي خوانندگان مرد و زن قاطي هم شده. راننده‌ها بوق مي‌زنند و با چراغ‌هاي روشن برف پاكن‌ها را تكان مي‌دهند. شب عروسي عماد سرش را از شيشه آورد تو و گفت: ما فقط همين يه خواهر را داريم. جون تو و جون ناديه.

تا نصف شب در خيابان‌ها دور زديم. يك دفعه ناديه گفت: بيا از دست‌شون فرار كنيم.
سر يكي از خيابان‌ها پيچيدم داخل كوچه‌اي بن‌بست. توقف كرده چراغ‌ها را خاموش كردم. ماشين‌ها يكي‌يكي رد شدند و رفتند. ناديه مثل بچه‌هاي كوچك دست جلو دهان گرفته و مي‌خنديد. وقتي از بن‌بست خارج شدم ديدم تيم مراقبت سر خيابان منتظرم هستند. فاروق هنوز ارتقا پست نيافته بود و خودش رانندگي مي‌كرد. برايم بوسه فرستاد و داد زد: برو خوش باش آقا دوماد....
ناديه همه‌اش مي‌پرسيد آنها كي هستند. مجبور شدم بگويم دوستان دبيرستاني‌ام هستند.
سايه مامور پاكسازي در نور قرمز رنگ نئون مغازه، ديده مي‌شود. هنوز براي او زود است كه بفهمد مسائل امنيتي را چه طور رعايت كند.
هلي‌كوپترها كه به زمين نشستند سركردگان كرد منطقه به پيشواز آمدند. رئيس و عدنان خيرالله سوار ماشين شده حركت كردند. فاروق گفت برويم اما خودش و آن مرد بور از ما جدا شدند. گفت خودشان را به ما مي‌رسانند.
هواي سرسنگ تميز بود و زمين پوشيده از گل‌هاي وحشي. رئيس و عدنان وارد يكي از چادرها شدند. تيم فيلمبرداري هم پياده شده و مثل توله سگ‌ها كه دنبال مادرشان بدوند، دنبال آنها رفتند. نيم ساعت بعد رئيس در لباس كردي از داخل چادر بيرون آمد. يك تفنگ شكاري هم دستش بود. پشت سرش عدنان خيرالله آمد بيرون. داشتند مي‌رفتند شكار. هر كدام سوار بر اسبي به اتفاق محافظ‌ها رفتند. يك دفعه دخترها با هياهو از چادر بيرون آمدند و افتادند دنبال هم. حلا توله سگي بغل كرده بود و رغد و رعنا هم دنبالش مي‌دويدند. فاروق هميشه مي‌گفت: بين دختراي رئيس فقط حلا مثل اسمش شيرين و دوست داشتني است.
هر وقت اين حرف را مي‌زد چشماش يك جور خاصي مي‌درخشيد. حالا كه خوب فكر مي‌كنم مي‌بينم رفتن به ييلاق فقط يك نقشه بود. دو روز بعد حاضر شديم برگرديم. عدنان به رئيس اصرار كرد سوار هلي‌كوپتر او شود. رئيس حلا را به خود فشرد. صورتش را بوسيد و گفت: كارهايي در موصل و اربيل دارم. نمي‌توانم با تو بيام. هواپيماي عدنان زودتر بلند شد. ما هم سوار شده و پشت سرش راه افتاديم. مرد غريبه اين بار كيف سياهش را گذاشته بود كنار پاش و داشت با كامپيوتري كه دستش بود بازي مي‌كرد. چند دقيقه بعد فاروق رفت سمت كابين خلبان. وقتي برگشت احساس كردم دارد لبخند مي‌زند. با صداي بلند گفت: خب آقايون سفر خوش گذشت؟
همگي سرمان را تكان داديم ولي مرد غريبه همچنان با كامپيوترش ور مي‌رفت.
گوشي تلفن زنگ مي‌خورد. كنار پنجره رفته و كيوسك كنار مغازه را نگاه مي‌كنم. مامور پاكسازي گوشي به دست داخل كيوسك است. تلفن چند زنگ مي‌خورد و قطع مي‌شود. حالا نوبت اوست كه تصميم بگيرد و وارد عمل شود.
وقتي نشستيم متوجه شدم هلي‌كوپتر عدنان خيرالله منفجر شده است. رئيس زودتر از ما سوار ماشين شد و رفت. آمده بودند دنبال‌مان. سوار شده و به خانه شماره پنج رفتيم. تا چهل و هشت ساعت پس از انجام ماموريت بايد آنجا مي‌مانديم ولي فاروق و مرد غريبه بلافاصله از آنجا رفتند. نزديكي‌هاي صبح در باز شد و فاروق آمد تو. همان طور با لباس روي تخت افتاد و خوابيد. قبل از خواب داشتيم تلويزيون نگاه مي‌كرديم. رئيس و عدنان خيرالله در لباس كردي داخل يكي از چادرها كنار كردها نشسته و نان و ماست مي‌خوردند.
روز دوم وقتي در خانه شماره پنج صبحانه مي‌خوردم، تلويزيون تصوير كسي را نشان داد كه موهاش بور بود و شبيه مرد غريبه همراهمان. گوينده مي‌گفت جنازه او را داخل وان خانه‌اش پيدا كرده‌اند و جستجو براي علت مرگ ادامه دارد. دو مامور همراهم هيچي نگفتند. فاروق هنوز خواب بود.
يك هفته‌اي از ماموريت‌مان گذشت. رفته بودم دستشويي. فاروق هم آنجا بود. داشت سر و وضعش را مرتب مي‌كرد. يك دفعه از توي آينه پاكت سياهي را داخل جيبش ديدم. گفتم: شب زبيده و بچه را بردار و بياييد خانه ما.
بدون آن كه نگاهم كند گفت: امشب كار دارم. بمونه براي يه وقت ديگه.
نصف شب زنگ زدم به زبيده. خوش و بش كرديم و از فاروق پرسيدم. گفت هنوز نيامده. از فكري كه در مغزم شكل مي‌گرفت، ترس برم داشت. بعد از اين همه مدت بايد مي‌فهميدم كه سازمان دستور پاكسازي تيم را صادر كرده است. روز بعد رفتم اتاق فاروق. داشت تلفني صحبت مي‌كرد. گوشي را كه گذاشت گفت: چرا نمي‌شيني؟
گفتم: تازگي‌ها فكر مي‌كنم مي‌خواي چيزي به من بگي؟
-‌ چه چيزي؟
شانه بالا انداختم.
-‌ نمي‌دونم.
وقتي خواستم برگردم گفت: هيچ چيزي نيست كه تو بخواي بدوني. راستي يه ديقه صبر كن.
كشو ميزش را باز كرد. يكي از آن پاكت‌هاي سياه را گذاشت روي ميز.
-‌ الان چن مدتي ميشه كه ماموريتي انجام ندادي. درسته؟
سر تكان دادم.
-‌ سازمان ازم خواست يكي از بهترين مامورهام رو معرفي كنم. منم تو رو پيشنهاد كردم.
پاكت را از روي ميزش برداشتم. به اتاقم رفتم. در را از پشت قفل كرده و پاكت را باز كردم. باورم نمي‌شد. روي كاغذ داخل پاكت نوشته شده بود: پاكسازي فاروق زبيداني معروف به عبدالكريم قاسم زبيداني.
بلند شدم و شروع كردم به قدم زدن. نمي‌دانستم چه كار بايد بكنم. فكرم از همه چيز خالي بود. احساس كردم حالم دارد به هم مي‌خورد. كاغذ را به خوردكن دادم. در را باز كردم و بيرون رفتم. داشتم مي‌رفتم سمت دستشويي كه فاروق از پشت سر صدايم زد.
-‌ زبيده زنگ زد. ‌گفت ناديه خونه ماست. جايي نرو. كارت كه تموم شد مي‌ريم خونه ما.
وقتي داشتيم مي‌رفتيم ماشين را كنار يكي از گل فروشي‌ها نگه داشت. پياده شد رفت و با سه چهار شاخه گل رز برگشت. با خنده گفت: زبيده عاشق گله. بعضي وقتا فكر مي‌كنم گل‌ها رو بيشتر از من دوس داره. نگاهي به من انداخت و گفت: هي! با توام. معلومه كجايي؟
وقتي وارد خانه شديم زبيده از آشپزخانه گفت: چه عجب آقايون يه شب به موقع تشريف آوردن؟!
زبيده با ديدن عبدالكريم و گل‌ها حسابي ذوق كرد. داشت چيزي تو گوش ناديه مي‌گفت.
نصف شب وقتي به خانه برگشتيم، لباسم را درآوردم و خودم را روي تخت انداختم. ناديه مقابل ميز آرايشش نشست. موهاي بافته شده‌اش را باز كرد. شانه را برداشت و طبق عادت شبانه‌اش شروع كرد به شانه كردن آنها. بعضي وقت‌ها شانه را مي‌داد دست من و مي‌گفت دوست دارد موهاش را شانه كنم. كارش كه تمام شد، خزيد كنارم. وقتي ديد پشتم را به او كرده‌ام گفت: نمي‌خواي بغلم كني؟
دو روز تمام فكرم و ذكرم شده بود فاروق. چگونه بايد او را مي‌كشتم در حالي كه زبيده واقعا عاشق او بود. روز سوم رفتم اتاق فاروق. گفتم شايد مي‌خواهد مرا امتحان كند. با ديدنم گفت: سازمان پيگير ماموريت بود. مي‌گفتن چرا كار تموم نشده؟
فهميدم خودش از هيچي خبر ندارد. يك دفعه چيزي به فكرم رسيد. گفتم: يادته مي‌گفتي مي‌خواي منو جايي ببري كه به‌‌امان بد نگذره؟
لبخندزنان از پشت ميزش بلند شد و گفت: اي ناقلا! چي شده تغيير عقيده دادي؟
گفتم: مگه من دل ندارم.
-‌ چراااا. داري خيلي خوبشم داري. امشب يه جايي مي‌برمت كه حسابي به‌امان خوش بگذره. راستي نمي‌ترسي ناديه خبردار بشه؟
پيش‌دستي كردم و گفتم: بس كن فاروق. حالا ما يه شب خواستيم خوش بگذرونيم اونم تو كنايه بزن.
به اتاقم برگشتم و به تمام جوانب كار فكر كردم. براي زنده ماندنم بايد او را خلاص مي‌كردم. اين كار را نمي‌كردم سازمان هر دويمان را از سر راه برمي‌داشت. شام را بيرون خورديم ولي فرصتي پيش نيامد كه قرص‌ها را تو ليوان آبش بيندازم. نگذاشت پول شام را حساب كنم. گفت: امشب مهمون مني.
دو خيابان پايين‌تر رفتيم همان پاتوق هميشگي فاروق. در زد. يكي در را باز كرد و با ديدن فاروق گفت: بفرمايين قربان.
چند دقيقه بعد يك زن مو بلند آمد. نشست بغل فاروق و گفت: يكي دو شبه پيدات نيست. نكنه يكي خوشگل‌تر از من پيدا كردي؟
فاروق گفت: كار داشتم. حالا به جاي اين حرفا برو دست يكي از اون خوشگلا رو بگير بيار. امشب مهمون دارم.
زن مو بلند انگشت زير چانه‌ام گذاشت. سرم را بالا آورد و براندازم كرد. رفت و كمي بعد با يك دختر لاغر و مو طلايي برگشت. فاروق ليوان نوشيدني‌اش را سر كشيد. دختر لاغر گفت: اين طرفا نديدمت؟
گفتم: مهمون رفيقتونم.
گفت: من رفيق جمال نيستم. اون فقط ناديا رو دوس داره. به غير از اون سراغ كسي نمي‌ره.
متوجه شدم خودش را جمال معرفي كرده و ناديا از صدقه سر او به خيلي چيزها رسيده. عبدالكريم بغل زن مو بلند بود و داشت تو گوشش چيزي مي‌گفت. وقتي ديدم حواسش به ما نيست سه تا قرص انداختم تو نوشيدني‌اش. يكي براي كله پا كردنش كافي بود. دختره مخم را خورد. داشت از گروهباني مي‌گفت كه شب قبل از كشته شدن تا صبح با او حرف زده. مي‌گفت: احمق مثل يك مست لاينعقل تا خود صبح جلوم نشست. همه سيگارهاش رو دود كرد و از دوستش گفت كه قبل از شب حمله مخش رو داغون كرده بود.
عبدالكريم برگشت سمت من. چشمكي زد و دست دراز كرد نوشيدني‌اش را بردارد. يك دفعه زن مو بلند ليوان را از دست او قاپيد. همه‌اش را لاجرعه سر كشيد و قهقهه‌اش بلند شد. مانده بودم چه كنم. درصد تاليوم داخل قرص‌ها خيلي بالا بود. در كمتر از يك ساعت از طريق خون جذب مي‌شد. كم‌كم عضلات بدن مثل يك تكه چوب خشك مي‌شد و قلب از كار مي‌افتاد. اين طوري فكر مي‌كردند طرف سكته كرده است.
زود ليوان عبدالكريم را پر كردم. بايد حسابي پاتيلش مي‌كردم وگرنه كار يك روز ديگر عقب مي‌افتاد. ليوانم را برداشتم و وانمود كردم با او همراهي مي‌كنم. تا ليوانش خالي شد، پرش كردم. دست زير چانه زن مو بلند برد و گنگ و نامفهوم چيزي گفت كه فقط زبيده‌اش را شنيدم. افتاده بود رو دور حرف زدن. دلم مي‌خواست نه به خاطر پاكسازي بلكه فقط و فقط به خاطر زبيده مغزش را همان جا متلاشي كنم. كم‌كم چشم‌هاش قرمز مي‌شد. بايد قبل از نفله شدن زن مو بلند از آنجا بيرون مي‌رفتيم. دست تو جيب كردم و يك بسته اسكناس درآوردم. چشم‌هاي دختر وراج با ديدن اسكناس‌ها گرد شد ولي آن يكي هنوز مثل كنه به عبدالكريم چسبيده بود. بلند شدم. دختر وراج مشغول شمردن اسكناس‌ها بود. دست عبدالكريم را گرفتم و پشت سرم كشيدمش. داشت براي زن مو بلند بوسه مي‌فرستاد. هواي بيرون خنك بود. نرمه باراني زمين را خيس كرده بود و ستاره‌ها تك و توك ديده مي‌شدند. جيب‌هايش را گشت. سيگاري روشن كردم و گذاشتم بين‌ لب‌هاش. داشت تلو‌تلو مي‌خورد. دستش را ول مي‌كردم همانجا دراز به دراز مي‌افتاد و مي‌خوابيد. به طرف ماشين رفتيم. جويده جويده چيزهايي مي‌گفت. كمي جلوتر دستش را از دستم رها كرد. رو به من زيپ شلوارش را كشيد. در حالي كه آواز مي‌خواند خودش را خالي كرد. بردمش سمت ماشين و نشاندمش جلو. پشت فرمان نشستم. خاكستر سيگار ريخته بود رو كتش. كمربندش را بستم و راه افتادم. از جلوتر پيچيدم سمت بزرگراه. بايد مي‌بردمش بيرون شهر. ديگر از ور زدن افتاده و چشماش را بسته بود. ته سيگار را از بين لب‌هاش برداشتم و از شيشه پرت كردم بيرون. از جاده خاكي كه دست راست جاده بود، پايين رفتم. كمي جلوتر نگه داشتم. پياده شده و اطراف را خوب ديد زدم. عبدالكريم را از ماشين بيرون كشيدم. خوابش برده بود. جيب‌هاش را گشتم. كارت شناسايي سازمان را برداشتم و يك گلوله در سرش شليك كردم.
روز بعد جنازه فاروق را پيدا كردند. سازمان در تلويزيون همه چيز را گردن كردهاي مخالف انداخت. چشم‌هاي سياه زبيده از شدت گريه قرمز شده بود. مثل كسي بود كه چند شب متوالي نخوابد. مراسم تدفين براي بعد از ظهر پيش‌بيني شده بود. به ناديه گفتم برود پيشش. ساعتي مانده به مراسم رفتم دنبال‌شان. آنها را سوار كرده و به گورستان رفتيم. سازمان برنامه مفصلي ترتيب داده بود. ناگهان ديدم يكي دارد دور و بر ماشينم مي‌چرخد. اول توجه نكردم ولي ديدم كيف كوچكي را از يكي ديگر گرفت و پشت ماشين گم شد. اصلا حواسم به مراسم خاكسپاري نبود. به يكباره به خود آمدم. من تنها بازمانده تيم پاكسازي عدنان خيرالله بودم. كمي بعد ماشيني كه پشت سر ماشين من پارك شده بود، حركت كرد و رفت. به دور از چشم بقيه رفتم سمت ماشين. خم شده و زير آن را نگاه كردم. يك بمب زمان‌دار كوچك زير ماشين كار گذاشته بودند. با احتياط آن را باز كردم و گذاشتم توي سطل آشغالي كه آنجا بود. مي‌خواستم پيش بقيه برگردم كه ديدم دو نفر از دو سمت نزديك مي‌شوند. بعد از اين همه سال مي‌توانستم ماموران سازمان را تشخيص بدهم. زود در را باز كردم. ماشين را روشن كردم و به سرعت از گورستان خارج شدم. توي آينه ديدم كه دويدند سوار ماشين‌هاشان بشوند. بدون توقف رانندگي كردم و خودم را به اينجا رساندم به اميد اين كه كسي از اينجا خبر نداشته باشد. سر راه به ناديه زنگ زدم و گفتم حال پدرش خوب نيست. گفتم بهتره چند روزي با زبيده و پسرش بروند كربلا پيش خانواده‌اش. آن قدر دستپاچه بودم كه اسلحه‌ام يادم رفت و ماند توي داشبورد.
حالا مثل مگسي كه توي تار عنكبوت افتاده باشد اينجا گير افتاده‌ام اما تلاش براي زنده ماندن و زندگي كردن را در تمام سلول‌هاي بدنم احساس مي‌كنم. براي همين فرار كردم. فرار كردم كه زنده بمانم.
به طرف پنجره مي‌روم. مامور پاكسازي هنوز آنجاست. تپانچه را از روي تخت برمي‌دارم و اولين و آخرين فشنگ را داخل گردونه مي‌گذارم. اگر دقت كنم همين يك فشنگ مرا نجات مي‌دهد. از پله‌ها پايين مي‌روم. حتما پير زن تا حالا ظرف آشش را شسته و خوابش برده. در را به آرامي باز مي‌كنم. خيابان خلوتِ خلوت است. مي‌خواهم خودم را از پشت مغازه به مامور پاكسازي برسانم. بايد حواسم به مغازه‌دار هم باشد. بايد تپانچه را بگذارم روي شقيقه‌اش و ماشه را فشار دهم.






دكتر به "ميل" خودش به تعطيلات نمي رود!
آيدين ضيايي/نگاهي كوتاه به داستان "همه چيز در آفريقا سياه است" ساسان ناطق

در ابتدا مي خواهم دو مفهوم را در مقام قياس با هم گذاشته و در اين سري داستانهاي ساسان ناطق بيازمايم."بلقوه گي" و "فعليت" و در امتداد آن "خستگي و فرسودگي دلوزي" و در نهايت "ايستا ماندن و بازتوليد زايشي" .از بالقوه گي ها رويدادها و تكينگي ها ساخته مي شود.امر بالقوه چيزي نيست كه فاقد واقعيت باشد بلكه چيزي ست كه در فرايند فعليت يابي همواره در حال تفاوت گذاري ست.
دلوز وقتي از فرسودگي در كار هاي بكت مي گفت به همين امر بالقوه نظر داشت.او ميان خستگي و فرسودگي تمايز قائل مي شد.وضعيت خستگي،خستگي از تحقق بخشيدن است اما مجموعه اي از امكانات هنوز باقي مانده اند.شما مي توانيد شب به بيرون برويد اما خسته هستيد و در خانه مي مانيد اما امكان همچنان باقي ست هرچند كه شما به آن تحقق نمي بخشيد .فرسودگي اما چيزي متفاوت از خستگي ست.فرد خسته تحقق بخشيدن را تمام كرده است اما تحقق بخشيدن هنوز تمام نشده و امكان هنوز باقي ست.در حالي كه فرد فرسوده تمام امر ممكن را تمام كرده است.
ساسان ناطق امر ايستا را كه در داستان ها و روايات و خاطرات جنگي به اتمام امكانات انجاميده است را با عمق بخشي و وسعت دهي به بازتوليد زايشي و دعوت از بالقوه گي هاي جنگ براي رسيدن به فعليت روايي ،كشانده است .او توانسته كه امكانات جديدي را در اين ژانر بيازمايد و فضا را براي ادبيات جنگ به گستره اي از امكانات بالقوه كه به تحقق نرسيده بودند ولي همچنان امكاني خاموش بودند را بگشايد.ساسان ناطق به عنوان نويسنده ي جنگ ،نويسنده ايست كه مدام گریز می‌دهد، او مدام گریز می‌زند، او به این امر تواناست.
اما همين ساسان ناطق در وضعيت ايستاي جنگ قرار نمي گيرد. کارکرد همواره مقدم بر معناست، یا معنا اگر یک واقعیت اشتدادی و تکین باشد همواره همان کارکرد یا رخداد خویش است، نوعی حرکت جدید درون زبان و توأمان دستکاری تاریخ و مکان‌ـ‌زمانی که در آن زندگی می‌کنیم، یا همان قولِ مشهورِ «حرفی نو». در نتیجه نویسنده به جای مواجه‌شدن با اقتضای وضعیت از وضعیت، یک اقتضای کاذب می‌سازد.
از اين رو ساسان ناطق ، داراي قدري توانایی متفاوت نيز است: او می‌تواند آنچه را که می‌گریزد گریز دهد، او می‌داند برای آنکه آنچه را می‌گریزد گریز دهد باید سر در پی گذرگاه‌ها بگذارد و گریزگاه‌ها را شناسایی کند. او تاریخ و وضعيت خاص خودش را می‌نویسد چراکه پیشاپیش بیرون تاریخ و وضعيت ایستاده است. چشمان سوم. دیده‌بانان. حاملان. شتاب‌دهنده‌های واقعی حرکت‌های تکین آزادسازی امیال جمعی. این را کافکا هم گفته وقتی نظریه‌اش درباب مفهوم «نگهبانی» را به قصه‌ای کوتاه بدل کرد: «کسی باید نگهبانی دهد، کسی باید نگهبانی دهد».
ساسان ناطق در حال تدوين تريلوژي جنگ است ،او سه گانه اي را به نمايش مي گذارد كه مي تواند تمام مختصات جنگي را در دو حدود جغرافيايي ديده و عرضه كند.قسمت اول كار ساسان ناطق پشت خط نيروهاي خوديست و بخش دوم به سمت طرف مقابل و بيان وضعيت آنها مي پردازد و در بخش سوم بيانگر تلفيقي از اين دو است. در آفريقا همه چيز سياه است روايت يك داستان جاسوسي ست.يك داستان استخباراتي كه خلاف آمد داستانهايي در اين ژانر است.
داستان هاي جاسوسي ،با شخصيت هاي خيالي و شبه واقعي كه بيشتر روايت فنومن يا ابر مرد باهوش و شكست ناپذيري هستند خودشان را عرضه مي كنند ماموريني كه اشراف اطلاعاتي دارند و با تجربه و آموزش هايي كه ديده اند به پديده هاي بي نقص و مكمل تبديل شده اند كه توان عملياتي در هر شرايط مكاني و زماني با حداقل امكانات را داشته اند و مي توانند حتا از دست ارتشي مجهز قسر در بروند يا در مقابلش اش بايستند.اين اغراقي ست كه داستانهاي جاسوسي را به ژانري پذيرفته شده بدل كرده و در مواجهه با اين سري داستان كاركتر يا پرسوناژ اصلي داستان را به عنوان ماموري زبده باورپذير مي كند .توجه كنيد كه مامور 007 نمونه ي كاملي ست از آنچه بر شمرده شد.
اما مامور مخفي استخباراتي ساسان ناطق چيزي بسگانه از داستان هاي اين ژانر است.ساسان ناطق در اين داستان تيپ خلق نكرده او شخصيت پردازي اي هم براي مامور مخفي اش ندارد اتفاقن تمهيد ساسان ناطق در اين داستان قابل ارج است چون نمي توان شخصيت سازي دقيقي از يك مامور مخفي داشت چون مامور مخفي مشخصات و مختصات خاصي بروز نمي دهد او جوري بار آمده كه خودش و شخصيت اش را در خفا نگه دارد و ساسان ناطق او را نمي شكافد.از طرفي مامور مخفي ساسان ناطق فنومن داستان هاي جاسوسي هاليودي هم نيست كه يك ابر انسان باهوش و شكست ناپذير باشد .ساسان ناطق خلق كننده ي يك فيگور است ؛ فيگوري از يك مامور مخفي ماموري كه تا زمان حضور ش در سيستم ،فيگور بودن خودش را حفظ كرده و طبق خواست سيستم رفتار مي كند اما به محض دريافت خبر پاكسازي اش از فيگور خودش خارج شده و شروع به بازسازي شخصيت گم شده در قالب مامور بودن اش مي كند.مامور مخفي داستان ساسان ناطق در وضعيت استيصال قرار مي گيرد او كسي است كه براي دوران استيصال اش تعهد داده است .سيستمي اطلاعاتي حذفي كه در اين داستان وانمايي شده ،سيستم مخوف امنيتي است كه مامورين را براي ارتقاء سيستم پرورش و آموزش نمي دهد بلكه به عنوان ابزاري براي مقاصد سيستم به كار ميگيرد و اين همان سيستم امنيتي حزبي و گروهي است نه يك سيستم امنيتي ملي . چون سيستم هاي درون حزبي فقط به مقاصد و اهداف حزب توجه دارند و ابايي از قرباني كردن افراد گروه در راستاي هدف كلي و اصلي ندارند .در اين داستان هم ناطق حزب بعث و سيستم امنيتي درون سازماني در آن را كه منجر به يك نظام و سيستم اليگارشي شده و قدرت صرفن در دست خانواده اي خاص است را نشان مي دهد.
در زندگی مامورين مخفي دروغ مجاز است و حتی روشی برای کسب اطلاعات محسوب می شود، زندگی با نام و مدرک جعلی، جزیی انفکاک ناپذیر از سبک زندگی آنهاست که این موضوع هویت و فردیت آنها را کاملا زایل کرده و ایشان را تبدیل به شییی در خدمت سیستم کرده است. آنها هضم و جذب در هدف شده اند و به انسانی یا غیرانسانی بودن عمل و رفتارشان اهمیتی نمی دهند؛ حال می خواهد این هدف محترم باشد یا کسب ثروت و مدارج مدیریتی. آنها در مواقع لازم رئوف جلوه می کنند و در مقاطع دیگر خطرناک و خشن هستند و این تغییرات و بی ثباتی ها دلیلی ندارد مگر بی هویتی، از دست دادن فردیت و تعلق تام به سیستم. از آنجا که آنها وابسته به قدرت هستند احساس قدرت می کنند و چون خود را قدرقدرت می دانند، ترس از پیدا شدن رقیب، افتادن به ورطه حضیض و تبدیل شدن به مهره ای سوخته در سیستم یک لحظه آنان را رها نمی کند.
مامور مخفي ناطق به عنوان ابزار و وسيله اي كه در خدمت سيستم است تبديل به رانه ي لكاني شده است او بي اينكه اختياري داشته باشد فقط در مقام عمل بر مي آيد عملي كه تحت انقياد پاكت سياه دستور از بالا ست .او بايد مجري دستور پاكت باشد بي اينكه اختيار و ميلي شخصي را در محتواي پاكت سياه دخيل كرده باش.او يك رانه ي شبه انساني يا ماشيني شبه انساني ست او مي بيند و لمس مي كند او حس دارد ولي قدرت تصميم گيري با او نيست او بايد منتظر باشد تا خبري را مخابره كند يا خبري را بسازد و از طريق انشعابات سيستم از همان خبر به عنوان سكويي براي ارتقاء استفاده كند اما در محتواي خبر انتقال داده شده يا خبري كه عامل ساخته شدن اش است هيچ نقشي ندارد .تنها در پاراگراف آخر داستان است كه اين شخصيت تحت انقياد رانه به ميل شخصيت بازگشت مي كند و ميل به عنوان اثر بخشي فردي و شخصي وارد عمل ميشود تا با حداقل امكانات كه همان تنها گلوله ي موجود در گردونه ي تپانچه است در مقابل تمام امكانات (خانه،اتومبيل،پول و..) بايستد و جايگزين شود.
به رغم استفاده ي مستند وار از حوادث تاريخي و شخصيت هايي حقيقي كه ساسان ناطق از آنها در داستان اش بهره برده ،اين استنادات تاريخي به روند داستان كمك كرده و سير طبيعي و باورپذيري براي داستان به وجود آورده است جوري كه شخصيت هاي حقيقي به نسبت خصوصيات شان با پرسناژ اصلي داستان در حال بده بستان هستند؛ اما در عين حال اين شخصيت هاي حقيقي، داستان را از مسير روايت خاص خودش خارج و تبديل به گزارشي كسل كننده نكرده است.

کلمات کلیدی این مطلب :  ،

موضوعات :  ادب و مقاومت ،

   تاریخ ارسال  :   1392/11/23 در ساعت : 9:40:21   |  تعداد مشاهده این شعر :  851


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

شبنم فرضی زاده
1392/11/23 در ساعت : 13:5:24
درود
نوشته هایت را همیشه عمیق میبینم همشهری
تداوم باقیست
آیدین ضیایی
1392/11/24 در ساعت : 8:42:53
سپاس بانو
بی نهایت ممنون بابت لطفتان
علی سعادتخانی
1392/11/24 در ساعت : 10:5:25
زنده باد آیدین عزیز
آیدین ضیایی
1392/11/24 در ساعت : 12:12:51
سپاس جناب سعادتخانی عزیز
بازدید امروز : 7,192 | بازدید دیروز : 50,765 | بازدید کل : 124,609,261
logo-samandehi