سلام بر شاعر بزرگ جناب حاج محمدی
وزن این شعر حاصل تکرار چهار بار فاعلن است و شاعر به گفته خودش عرصه بر خود تنگ نموده و غزل خود را مقفی به چهار قافیه کرده است
جناب حاج محمدی خود از بزرگان عرصه شعر و ادب هستند و به خوبی بر این امر واقف هستند که تلاش و کوشش برای تولید یک اثر هنری همیشه رابطه مستقیمی با میزان مقبولیت و ارزش هنری ان اثر ندارد
چه بسیار اثاری که حاصل یک جرقه ای کوتاه وصرف وقت بسیار کم هستند و لی شهرت جهانی یافته و بسیار هم مقبول و ارزشمندند و بر عکس اثاری بودند که صاحبانشان رنج و سختی فراوانی متحمل شده اند ولی چندان اثار مقبولی از کار در نیامده اند
در این شعر ضمن اینکه هنر نمایی و تلاش شاعر برای اینکه در مجال و وسعت بسیار کوتاه مصراع از چهار قافیه استفاده کند قابل تقدیر است اما باید اذعان کرد که نتیجه ی در خور شان و منزلت شاعر و تلاش و هنر نمایی او فراهم نگردیده است
مصراع های دوم غزل به دلیل تنگنا افرینی شاعر غالبا دچار تعقید معنایی شده اند و دریافت یک تصویر روان و ساده را برای مخاطب مشکل کرده است
ضمن اینکه به طور کل قافیه درونی شعر قافیه ضعیف و کم دامنه ای است و اصولا شاعر به دلیل محدودیتی خود ساخته نمی توانسته است از قافیه پر کششی استفاده کند و این باعث شده است که مخاطب در مصراع دوم با یک "دیم درم" مقطع و جدا شده از بافت موسیقی شعر روبرو شود و احساس ناخوشایندی وی را فرا گیرد
و سر انجام اینکه حقیر استفاده از قافیه های درونی را به شکل قدما می پسندم انها سه قافیه را در دومصراع توزیع نموده تا بدین شکل فرصت لذت بیشتر را به مخاطب خود از قافیه های درونی داده باشند
همانطور که حافظ بزرگ می فرماید
هنگام تنگدستی در عیش کوش مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا ر ا
ویا سعدی بزرگ می فرماید
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او / گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون/ پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان / کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان / دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او / در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل / وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من/ گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا طاقت نمی آرم جفا کار از فغانم میرود