مــرا انگـــار کـن ماننــد یک مـــحکوم زندانی
که پـر بوده اسـت عـمرش را از اندوه و پریشـانی
مپرس احوال این محکوم را ، آخـر عـزیز من
تـو از اوضــاع یک در بنــدِ زنـدانی چه می دانی !
میان رعشه رقصان دیده ای دسـتان مردی را ؟
و زندان بـان پیـر و خــسته مشـغول رَجــَز خوانی؟
نمی دانـم چــرا این جــا فــقط مـن مــتهم بـودم
به یک عشق فـزون از حد ، ز یـک رفــتار پنـهانی
نمــی دانــم چـــرا هرگز نفهـمیدند این مردم
که این عشق است در من یا شراری از هوس رانی
همین اندازه می دانم سحر ، بعد از اذان - مردی
به روی دار می رقــصد بــه جــرم بوسـه درمـانی
مرا با بی حواسی ها به دارم می کشد قاضی
همان شخصی که داغی داشت چرکین روی پیشانی
کجا ؟ در پشت گورستان - که درخوابند خیلی ها
وآن هـم کی؟ شــبی یخ کرده و سرد و زمـستانی
نمی آید به یادم هـیچ چــیزی غـیر از آن وقـتی
که چـشمان غـریبی بی وطـن می گـشت بارانی
ولـی آن شـب چه چـیزی بود در عــمق تمــنایم
که بر لب های من می خواستم آن را تو بنشانی
میان یک بغل ، مستاصل،اما غرق یک خواهش
درون حـــجم تاریکــی ، در ایــام چـــــراغـــانی
پشــیمان نیـستم اصـلاً - ولــی پی دار می گویم
"چـرا عاشق کــند کـاری که باز آرد پشـیمانی"
28 دی ماه 1392 * 17 ربیع الاول1435