شب بود و شهر از ظلمتی دلگیر میگفت
انگـار زخمی کهنه از شمشیر میگفت
مرغ اسیری در قفس غلطیده در خون
جرم این که از صیاد وزخم وتیرمیگفت
وقتی سر اندیشه را درهم شکستند
زندانی شب بود و از زنجیر میگفت
آلاله را بر شانهی شهرش ندادند
اشکـی نهان بر داغ دل تدبیر می گفت
در سایهی شب کاروان مرگ می رفت
مرغ سحر از ماتمی شبگیر می گفت

کفتاری آن شب در چمنزار توهّم
مردارها میخورد و عیب شیر میگفت
شیـادی آنان را که مفـتـونش نبودند
مشتی خس وخاشاک بیتأثیر می گفت
کشتی خلق افتاده در گـرداب فتنه
ساحل نشین از کوسه های سیر می گفت
در بیشه میسوزاند آتش خشک و تر را
اهـریمـن از زیبایی تصـویر می گفت
یاری فـرو افتاده در دام سخـن چین
از حق و باطل نکتهها بس دیر می گفت
فرمود امیر(ع) : اَلغالِبُ بِالشَّّرِّ مَغلوب*
باید که شیخ این نکته را تفسیر میگفت
ای همسفر با من به صبح جاده برگرد
این نیست آن راهی که روزی پیرمیگفت
* * *
*جمله ای از حکمت327 نهج البلاغه ؛... پیروز شوندهی با بدی ، بازنده است.