نجوا
	در غم وتنهایی غربت شبی
	کرده بودم خلوتی با کوکبی
	کوکب اقـبال بود ازما رمان
	او فراری ازمن ومن سوی آن
	من نیاوردم بکف آن نجــم را
	آن فروغ روشن بی حجـم را
	پس نشستم شکوه را کردم شروع
	از تمام اصل و اجزای فروع
	ای خدا ای خالق کون ومکان
	منــتـــهای آرزوی عــارفـــان
	ای خدای لا شریک بی بـــدیل
	ای به هرامری تویی ماراکفیل
	ای کریم وواسع و حی و علیم
	خالق طوبی و جنات النـــــعیم
	ای که هرکوهی به امرت استوار
	ای که هرروحی زعشقت بی قرار
	چشمهای معرفت ســوی تو باز
	بی نگاهت هر نشیبی شد فــراز
	ما زمانی مست جامت بوده ایم
	مست از ابریق نامت بــوده ایم
	روح تو فرمانده و مولای ما
	ناخـــدای کشتی و دریای ما
	ما ز دستورش نمیدیدیم جان
	درکلامش هرچه میدیدیم جان
	از بلندای بمو تا خــاک فاو
	عین وشین وقاف بود وها وواو
	منطق دریا دلی را دیده ام
	عارفان کــاملی را دیده ام
	دیده ام بسیار زین آزادگــــان
	کی بودهمتایشان دراین جهان؟
	در میان آن یلان پر تــــلاش
	من بهمراه دلی با یک کلاش
	درمیا ن دود وبمب خوشـه ای
	من خزیدم ناگهان درگوشه ای
	دیدم آنجا نوجوانی با وجود
	سوی درگاه تو آورده سجود
	با کمال احترام و با خضـوع
	درنمازی بود طولانی رکوع
	صبر کردم تا نمازش سر شود
	رشـــــته پـیـوند نازکـتـر شـود
	چونکه شد فارغ ازآن رازونیاز
	گفتمش جانم چه وقت است این نماز
	خنده ای کرد آن گل شیرین مقال
	گفت معذورم بدار از این سئوال
	گفتمش این راز بر من باز کن
	شیوه دریادلی آغـــــــــــاز کن
	 
	ما رفیق شــادی غم بـــــوده ایم
	ما دوتا همسنگر هم بـــــوده ایم
	باز کن برگو بمن ایـــن راز را
	 تا دمی من بشـــــــنوم آواز را
	گفت میگویم ولی این را بـــدان
	خود مگو این رازرابادیـــگران
	تا که من هستم بپا دراین مغاک
	دفن کن این رازرا درقلب پاک
	حفظ این سرنیست طولانی زمان
	ســـــاعتی دیگر توانی گفت ، آن
	خواب دیدم موقع جان کندن است
	موقع پرواز وهجرت کردن است
	پایهایم هردو در زنجــــــیر بود
	بر زمین آن دم دو پایم گـیر بود
	برزمین خورشید اندرجوش بود
	هرنسیمی آن زمان خاموش بود
	ناگهان خورشید گرما را بکاست
	آنهمه دم را چه بی پروا بکاست
	آســــــــــمانی باز دیدم از زمین 
	در هبوط از آن هـزاران نازنین
	نازنینان همچنان انگشـــــــتری
	در میان خود گرفته گــــوهری
	داشت لبخندی به لب آن ماهرو
	سوی من با خنده ای می آمد او
	 
	قفل زنجــــــیر مرا او باز کرد
	صحبتی با این حــــقیر آغاز کرد
	گفت فردا ظـــــــهر هنگام اذان
	می کنی پرواز ســـــوی آسمان
	این ملایک آمــــــــــده دنبال تو
	آمدند از بهــــــــــر استـقـبال تو
	چــــونکه عزراییل را دیدی بپا
	یک نظر بنگـــــر بسوی کربلا
	تا ببینی قرةالعین رســـــــــــول
	از برای دید نت کــــــرده نزول
	اشک را چون دید درچشمان من
	کرد لبخندی و کوته شد سخــــن
	در نمازم عهد بستــــــــــم با خدا
	تا کنم در راه او جان را فـــــــدا
	می روم گاه اذان نزدیــــــک شد
	گاه وصل عاشقان نزدیـــــک شد
	او سلاحش بر گرفت و رفت زود
	رفت آنجایی که یک ســـنگر نبود
	من دویدم همچو خاطر خــــواه او
	 تا شوم در وصل او همــــــراه او
	تا ببینم آنچــــــــــــــــه را میدید او
	یا ببویم آنچه می بوییــــــــــــــد او
	چون رسیدم پیش آن یار عــــــزیز
	دیدم افتاده کنار خاکــــــــــــــــریز
	تارسیدم داشـــــــت جانی در تنش
	غرق خون پیشانی و پیراهنـــــش
	تانهادم روی زانـــــــــــویم سرش
	اشک من افتاد بر چشــــــــم ترش
	چشم وا کرد و دهانـش را گــشود
	دید غیر از ما کــــــسی آنجا نبود
	گفت جانم چشم من بنـــــمای پاک
	صورتم بگذار دیــگر روی خاک
	من نهادم بر زمین آخر ســــرش
	سوی قبله کردم آنگه پیکـــــرش
	ناگهان چرخید وشد قبله به پشت
	ازدوچشمش می چکید اشک درشت
	گفتمش از قبله رو کردی کـــجا؟
	گفت آهسته بسوی کــــــــــــربلا
	چون نظر بر صورتش انداخــتم
	من به یکـــــــــباره دلم را باختم
	خنده ای کرد وسلامی هم بگفت
	مادری گفت و کلامی هم نگـفت
	چشم بردم  امتداد دید او
	تا مگر بینم مراد دید او
	من به هر سویی نظر انداختم
	پرده ای بر دیده گـــــانم یافتم
	بوسه ها برداشتم از دیده اش
	از دوچشم یارودلبر دیده اش
	بوسه از پیشانی سـوراخ او
	بوسه از آن چهرۀ آشفته مو
	ای خــــــداوند کریم ذوالمنن
	مشتری بر هر شهید بی کفن
	ای به حق این شهیــدان عزیز
	در گذرازجرم این درمانده نیز
	رحم کن براین گـنهکارضعیف
	ای عزیزوای رحیم وای لطیف
	هرکه راخواهی توعزت میدهی
	ور نخواهی خود تو ذلت میدهی
	تاعــزیزی برده ای از قعر چاه
	هم شکستی با دعایی قرص ماه
	با دعایی نیل خونین میکـــــــنی
	لشگرت را مرغ آمین می کـنی
	من گرفتار کلامی دیـگــــرم
	در حقیقت مرغ دامی دیگرم
	                                                                                                                                                            مصطفی معارف6/3/82- تهران