با چشم خیس در بغل پاییز
تهران کشید جیغ و دری وا شد
اشرف پریداز قفسش اما
تنهاترین پرنده ی دنیا شد
می خواست تا رها بشود افسوس!
چیزی که بود میله و زندان بود
یک کوه درد را به تبی سوزاند
در غار شهر، خواب زمستان بود!
پايیز سرد شصت و یک غم را
خورشید های خسته ی عالم را؛
می خواند و ضجه می زد و می گریید
پاییز خیس شصت و یک آدم را
پاییز خیس و سرد هزاران سال
بعد از سقوط ماه به یک برکه؛
با دست و پای بسته پناه آورد
از داغ سیر، در بغل سرکه!
با سیر و سرکه در قفسش جوشید
خود را به میله می زد و پر می ریخت
در آسمان هجوم گرفتاری
در زیر پاش جاده خطر می ریخت
تنهاترین پرنده ی دنیا شد
رویای بال، در قفسش جا ماند
چیزی هنوز آن ته خط پیداست!
یک روز خوب از نفسش جا ماند...
تاریخ ارسال :
1392/8/11 در ساعت : 11:9:46
| تعداد مشاهده این شعر :
561
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.