حیف
دلم نمی آید
جهانم را بی تو شروع کنم
وگرنه روی سرم چتری می کشیدم پرباران
و خورشید کوچکی در جیبم که
هرجایی طلوع کند زمان تبخیر شود .
که من در ناکجایی دستانت گم شوم
مانند کوه یخی که از قطب شمال زمین کم شود
و به اقیانوسی مي پیوندد که قایقت روی آبهایش جریان دارد...
من جریان تو را برای دره ها هم گفته ام
که پیله کرده اند به بن بست کوه، رسیدن
و صخره ها را تا مسیر چشمه ای کندن
و معدن شدن در تاریکخانه های زغال سنگی متروک
و سیاه شدن با زغال خیال قدمهای تو از جنجال میلیونها سال شمسی؛ قبل عاشق شدن
حالا در دفترخانه ی تقوا
وکالت چشمهایم را داده ام به چشمهای تو
و سند ششدانگ حواسم را به قاطعیت اندامت
چتر پربارانم را بر سقف کویر خیالت بسته ام
و پابرهنه تمام سنگلاخهای به سمت تو را گز کرده ام
شعرهایم گم شده اند در رخداد انتظار بازگشت تو به مدار سالهای نو
و تقویمهایم را هنوز با هجای نام تو صحافی میکنم
که عاشق شدن کنار تو را
در تمام فصول دوست دارم
می دانی؟
هنوز هم هر شب مقیم ناف جهنمم بی تو
اما عذاب خدا هم از سر رحم ،
دست از سر معصیتم برداشته؛
که"بی تویی " خودش به اندازه ی کافی دردآور است.
راشین گوهرشاهی
مهرماه 92
.