بر دلم رفته که از عشق بگویم با تو
قصه از لیلی و مجنون بسرایم تا تو
خواب دیدم که در اندیشه ی من فرهادیست
خواب دیدم که تو شیرینی و من هم با تو
خالی از وسوسه ی بازی تقدیر شدم
خالی از اینکه در آئینه منم من یا تو
قدم اول این قصه تو گفتی صبر است
چقدر صبر که هستند همه الا تو
بودم از اول این قصه برایت آری
از تو و یاد تو لبریز شدم اما تو ...
غصه ی من نه در اندوه غزل می گنجد
وصف چشمان تو در تاج محل می گنجد
خواهش چشم در انبوه دقایق جاری ست
در همه جای جهان غصه ی عاشق جاری ست
من هنوز از عطش جام لبت لبریزم
من هنوز از تو در این سینه نفس می ریزم
چشم های تو دلم را به خدا می بخشید
حتم دارم که خدا هم به خدا می خندید
با نگاه تو به خورشید صفا می دادم
با وجود تو به این شهر بها می دادم
رد پای تو در اعماق زمان جاری بود
رفتی و زخم زدی زخم به دل کاری بود
من و این زخم هنوز از تو سخن می گوییم
من و این شهر تو را در همه جا می جوییم
رود بودی و نه مرداب که ساکن باشی
کاش می شد که نخواهی متمدن باشی
آجر اول این قصر تمدن درد است
درد آری , گفته بودند برای مرد است
روزها شمسی و میلادی من باطل شد
عاشق قصه ی عشق تو ببین عاقل شد
غزل و شعر و سخن هرچه که گفتم هیچ است
هیچ در پیش تو وقتی که غمت نازل شد
خنجر غصه ی تو روح مرا زخمی کرد
قطره ای از جگر روح چکید و دل شد
دل تنها شده ام قاتل روحم شده است
آمد عاشق بشود , وای ولی قاتل شد
خواستم مرد تو باشم که تو کامل باشی
رفته ای , نیمه ی مرد دگری کامل شد
بیرجند - 1390