سقف کهنه ی دنیا
از بام نقره فام سحرها سخن مگو
دیگر ز نبض روشن فردا سخن مگو
با ظلمت آشنای دل کوچه های شهر
از روزگار تیره به ایما سخن مگو
وقتی که مست باده چشم تو می شوم
از ساغر وپیاله وصهبا سخن مگو
در پیش دیدگان من وبندیان شهر
از کوه ودشت ودامن صحرا سخن مگو
وقتی عدالت از همه سو تازیانه خورد
از داوران دهر دراینجا سخن مگو
(زین راز سر به مهر که باخون نوشته شد )
تا موقع ظهور خدا را سخن مگو
بر روزنی که کور وکدر شد نگاه ما
از قدرت شکوه تماشا سخن مگو
باذهن خو گرفته به تنهایی وسکوت
از رعد وبرق وصاعقه با ما سخن مگو
وقتی که بام نم زده آسمان شکست
دیگر زسقف کهنه ی دنیا سخن مگو
نا صر عرفا نیا ن مشیری نژاد