من بودم و صداي سكوتي چقدر خوب
آغاز راه در ملكوتي چقدر خوب
ثبت هزار خاطره در دفتري بزرگ
همدل شدن به سنت پيغمبري بزرگ
يك حس گنگ، دربهدرِ هر دوتايمان
باران قند روي سر هر دوتايمان
اميّد توي صورت داماد ميوزيد
پشت نگاه پنجرهها باد ميوزيد
طرح چقدر خاطره در خانهاي قشنگ
در من نشست غيرت مردانهاي قشنگ
آرام ميگرفت چه زيبا جنون من
وقتي كه ميوزيد سكوتش درون من
نيلوفرانه ساكت و كمكم چه بي صدا
پيچيد دور هر چه كه دارم چه بي صدا
ديدي چه خوب بر دل تقدير من نشست
مردي كه خيره بود نگاهش به دوردست
هر شب چه بيمقدمه و ساده ميچكيد
آهسته روي دامن سجاده ميچكيد
ميريخت قطره قطره و آرام بر همان ـ
سجادهاي كه بوي خدا ميوزيد از آن
□
دنيا قشنگ بود، دقيقاً شبيه خواب
در دستهام سيني قرآن و ظرف آب
حك شد ميان قصة ما رد پاي جنگ
يك مرد و يك چفيّه و يك ساك سبز رنگ
دستي تكان ندادم و بيتاب شد دلم
رفت و چقدر پشت سرش آب شد دلم
اينجاي ماجرا كه رسيديم بيگدار
پيچيد در سكوت دلم موج انفجار
من ماندم و صداي سكوتي كه قطع شد
باران چكيد توي قنوتي كه قطع شد
يك لحظه بعد فاجعه آژير ميكشيد
دنيا سياه بود و سرم تير ميكشيد
از حركت ايستاد، و آهسته مكث كرد
تقدير دلخوشيِ مرا قاب عكس كرد
حقّا كه ديدنيست رهاورد زندگيم
پرواز بيمقدمة مرد زندگيم
حالا منم نشسته كنار دري كه نيست
چشم انتظار آمدن شوهري كه نيست
مبهوت ماجراي تو اين بار ماندهام
ناباورانه خيره به ديوار ماندهام
ديوار! تا هميشه بمان، خوش به حال تو
سهم هميشههاي دلم گشته مال تو
از من گرفت دست تو سرمستي مرا
محكم بگير در بغلت هستي مرا...