لعنت به زخمایی که جا مونده
رو قلب ِ حرفایی که جون دارند
اون واژهها مُردند تو ذهنم
این واژهها رنگ ِ جنون دارند
من از سکوت ِ سرد لبریزم
وقتی زمستون روی لبهامه
فکر ِ نموندن مثه یک باتوم
رو شست ِ خونآلود ِ پاهامه
یک نخ همیشه بین ِ آدمهاست
از روی ناچاری به هم وصلن
از هرکی بیزاری با قلاّده
دست ِ تو رو به گردنش بستن
شاید که فرق ِ ما دوتا اینه
دستای من قَدرت رو میدونن
حتّی اگه قلاّده خونی شه
دستای من پای تو میمونن
گفتی که گرگ از توبه میترسه!
شاید برای ترس از مرگه
اما امید ِ گرگ هم شاید
به فصل ِ آخر... آخرین برگه
برگی که رو این شاخه جا مونده
گاهی برا تو زندگی میشه
من آخرین برگم که میجنگه
با ضربههای کاری ِ تیشه
دنیای کوچیک ِ تو بازاره
چوب حراج ِ آبروت سنگین
خیّاط میاُفته داخل کوزه ش
یک روز ِ ابری، لحظهی غمگین
این چار دیواری برای تو
خوشبختیات با من برابر نیس
شاید که این، اون آخرین برگه…
که واسهی من برگ ِ آخر نیس
شاید که فرق ما دو تا اینه
دستای من قدرت رو میدونن
حتّی اگه قلاده خونی شه
دستای من پای تو میمونن
تاریخ ارسال :
1392/6/19 در ساعت : 9:49:50
| تعداد مشاهده این شعر :
965
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.