عشقت به من آموخت که خاموش نمانم
	در وحشت ِ پیش آمد و پاپوش نمانم
	 
	باری که محول شده بر دوش من و ما
	انصاف در آن است که بی دوش نمانم
	 
	با مردمت ای خاکِ گهربار چه کردند!!
	سخت است در این فاجعه مدهوش نمانم
	 
	اندیشه ی بیدار تو در بند ِ زمان است
	شرمنده از  آنم که کفن پوش نمانم
	 
	امروز که بیداری ما شرط حضور است
	از خواب بپا خیزم و خرگوش نمانم
	 
	حق است در این معرکه ی ظلم ستیزی
	بشتابم و بی جوهر و منقوش نمانم
	 
	ای موطن من جان و سرم پیشکشت باد
	آموخته ام , از تو فراموش نمانم
	 
	مرگی که به راه تو مرا تنگ بگیرد
	ننگ است که در حسرت آغوش نمانم
	 
 
    
موضوعات  : 
    
       تاریخ ارسال  :  
1392/6/5   در ساعت   :    14:56:26
      |  تعداد مشاهده این شعر : 
    
851
    
    
   
   
        متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.