سنگ اگر روی سنگ بند شود ...
«سنگ» برچین و «چفیه» را پر کن
آن سوی این «حصار»، خانه ی ماست!
«پرت کن» کودک سه ساله ی من!
خانه، تنهاترین بهانه ی ماست ...
خانه مان یک حیاط پر گل داشت
چه اتاقی! چه طاق و ایوانی!
ظهر یک روز ... من چه می گویم؟
تو که «آوارگی» نمی دانی ...
پدرت با برادرت می گفت:
« آه اگر نعره، بی اثر باشد!
دست بردار! در نمی بندد؛
پای دشمن که لای در باشد ... »
- « نه پدر! دست برنمی دارم
حنجرم را دریده می خواهم!
پای دشمن میان خانه ی ماست؟
پای او را بریده می خواهم!
به «شیوخ عرب» امیدی نیست
زخم ِ سربسته، ملتهب شده است
بیش از این نیز انتظاری نیست !
درد ما «عادت» عرب شده است ... »
پدرت رفت و با برادر تو،
هر دوتاشان «خداپسند» شدند!
مدتی بعد، با تنی خونین
روی دستانمان بلند شدند ...
***
حال این روزهای من ابری ست
من و تو مانده ایم و تنهایی
من ِ مادر دلم خوش ست به تو
تو که امّید نسل فردایی!
تو که رویای نحس صهیون را
با دو دستت، بر آب خواهی کرد
با همین سنگ ساده، بر سرشان
خانه شان را خراب خواهی کرد!
سنگ برچین و چفیه را پر کن
پرت کن کودک سه ساله ی من!
نعره ی بی امان بکش، شاید
با تو بالا رسید ناله ی من ...
«گردبادی عظیم» در راه است؛
«نعره» ها مان اگر بلند شود ...
غاصبان زیر کوه مدفونند؛
«سنگ» اگر روی «سنگ» بند شود !
فاطمه معین زاده - 16مرداد 1392